اگر كه شبرو عشقى چراغ ماهت بس گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست جمال كعبه، چمن زار مي كند صحرا تو خود چو مرد رهي، خضر هم نبود، نبود دلا اگر همه بيداد ديدى از مردم نصيب كوردلان است نعمت دنيا چه حاجت است به دعوى عشق بر در دوست به تاج شاهى اگر سرگران توانى بود ترا كه صبح، پياله است و آسمان ساقى بهار من اگرت با خزان نبردى بودچنين كه شعله زدت شهريار، آتش شوق چنين كه شعله زدت شهريار، آتش شوق
ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس به ارزيابى صد كعبه، يك نگاهت بس برو كه خار مغيلان گل و گياهت بس شعاع چشمه ى حيوان چراغ راهت بس غمين مباش، كه دادار دادخواهت بس تو چشم رشد و تميزي، همين گناهت بس دل شكسته و اشگ روان، گواهت بس گداى درگه ميخانه پادشاهت بس چو غم سپاه كشد، پاى خم پناهت بس قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بسبه جان خرمن غم يك شرار آهت بس به جان خرمن غم يك شرار آهت بس