ياد آن كه جز به روى منش ديده وانبود امروز در ميانه كدورت نهاده پاى كس دل نمي دهد به حبيبى كه بي وفاست دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق تا آشناى ما سر بيگانگان نداشت از من گذشت و من هم از او بگذرم ولى گر ناى دل نبود و دم آه سرد ماسوزى نداشت شعر دل انگيز شهريار سوزى نداشت شعر دل انگيز شهريار
وان سست عهد جز سرى از ماسوا نبود آن روز در ميان من و دوست جانبود اول حبيب من به خدا بي وفا نبود آن روز درد عشق چنين بي دوا نبود غم با دل رميده ى ما آشنا نبود با چون منى بغير محبت روا نبود بازار شوق و گرمى شور و نوا نبودگر همره ترانه ى ساز صبا نبود گر همره ترانه ى ساز صبا نبود