غزلیات

سیف الدین محمد فرغانی

نسخه متنی -صفحه : 124/ 4
نمايش فراداده

  • چنان عشقش پريشان كرد ما را سپاه صبر ما بشكست چون او حدي عاشقى با او بگفتيم چو بر بط بركنارى خفته بوديم لب چون غنچه را بلبل نوا كرد به شمشيرى كه از تن سر نبرد غمش چون قطب ساكن گشت در دل كنون انفاس ما آب حيات است بسان ذره ى بي تاب بوديم مرا هرگز نبينى تا نميري چو بر درد فراقش صبر كرديم بسان سيف فرغانى بر اين در نسيم حضرت لطفش صباوار چو نفس خويش را گردن شكستيم كنون او ما و ما اوييم در عشق كنون او ما و ما اوييم در عشق
  • كه ديگر جمع نتوان كرد ما را به غمزه تير باران كرد ما را بخنديد او و گريان كرد ما را بزد چنگى و نالان كرد ما را چو گل بشكفت و خندان كرد ما را بكشت و زنده چون جان كرد ما را ولى چون چرخ گردان كرد ما را كه از غمهاى خود نان كرد ما را كنون خورشيد تابان كرد ما را بگفت و كار آسان كرد ما را به وصل خويش درمان كرد ما را گدا بوديم سلطان كرد ما را به يكدم چون گلستان كرد ما را سر خود در گريبان كرد ما را دگر زين بيش چتوان كرد ما را دگر زين بيش چتوان كرد ما را