کفش های سرگردان

سهیلا فرجام‏فر

نسخه متنی -صفحه : 136/ 2
نمايش فراداده

باربر چرخ را هل داد و راه افتاد. من هم در حالى‏كه پژمان بغلم بودكنارش راه مى‏رفتم. هومن هم پشت سرمان مى‏آمد. داشتيم با هم به‏طرف سالن ايستگاه مى‏رفتيم كه يك‏هو هومن جيغ كشيد. هراسان‏برگشتم ببينم كه چه شده؟ كفش از پاى راستش بيرون آمده و كف پايش‏روى آسفالت داغ مى‏سوخت. پژمان بغلم بود و نمى‏دانستم چطور به‏هومن كمك كنم؟ باربر فورى چرخ را نگهداشت و پژمان را از بغلم گرفت‏و گفت:

«خُو حق داره‏ئى بچه، پاش سوخت، لامصب آفتاب نيست،تخم‏مرغ روش بندازى، سه دقيقه‏اى نيمرو مى‏شه!» تند به طرف هومن رفتم و بغلش كردم. كفش را به پايش كردم. ديدم‏باز هم گريه مى‏كند، مثل اينكه زمين بدجورى داغ بود و كف پايش‏سوخته بود. نازش را كشيدم، ولى او فقط گريه مى‏كرد. بوسيدمش و قول‏دادم برايش قاقا بخرم. سرش را يك ورى روى شانه‏اش خم كرد و ديگرصدايش در نيامد. هوا بدجورى گرم و شرجى بود. شلوار جينى كه به پاداشتم، حسابى كلافه‏ام كرده بود. با اينكه تونيك گشادِ سفيد نخى تنم‏بود(3)، باز هم شُرشُر عرق مى‏ريختم. موهايم را پشت سرم دم اسبى كرده‏بودم، با اين همه، پشت گردنم خيس عرق بود. به محض اينكه وارد سالن‏شديم، به طرف بوفه رفتم و براى هومن بيسكويت خريدم. بيرون سالن‏چند سوارى، بنز 190، آريا و پيكان جلو در سالن صف بسته بودند وهمگى با صداى بلند مى‏گفتند:

«دربستى آبادان!» به باربر اشاره كردم و سوارى سفيدى كه از همه نزديكتر بود نشانش‏دادم و گفتم:

«بى‏زحمت وسايل را آنجا ببر!» باربر وسايل را جابه‏جا كرد. قبل از اينكه سوار بشوم انعام باربر را دادم‏و با بچه‏هايم سوار ماشين شديم. راننده پرسيد:

«كجاى آبادان مى‏رى‏خواهر؟» سيه‏چرده بود و ريش و سبيل نداشت و همين سيه‏چردگيش را بيشترنشان مى‏داد. به نظر چهل ساله مى‏رسيد. گفتم:

«سيكلين(4)، پشت‏بيمارستان شركت نفت!» سوارى به طرف آبادان راه افتاد. خرمشهر و آبادان به وسيله پلى كه‏روى رودخانه كارون زده بودند به هم وصل مى‏شد. به پل خرمشهر كه‏رسيديم زيباييهاى دور و برم را نگاه كردم. خرمشهر، نزديكى‏هاى كارون،خيابان زيباى شط و فرماندارى خاطرات خوش گذشته را به يادم‏مى‏آورد. زمانى را كه كوچكتر بودم و هنوز ازدواج نكرده بودم. غروبهاگاه‏گاهى به خرمشهر مى‏آمديم. هم هوا خنك بود و هم اينكه بابا به خاطرخوش اشتهايى دوست داشت عصرانه را بيرون بخوريم.