دهان سرگرداني در کوچه ها
خورشيد مي فروشد و پندار
در خوشه هاي انگور و آلوي آبدار
و مشت خاکي مي گيرد
که بوي تلخ باران
و بوي دست مشتاقي
در آن رسوب کرده باشد
دهان سرگرداني
در کوچه هايمان
مي گردد پنهان
و راز جار مي زند
سبزاي هندوانه
شايد ضريح خون شهيدي باشد از بن تاريخ
که راز رازناک کشتارش را تا امروز
مکتوم داشته اند
و مشت خاکي
آي و مشت خاکي مي گيرم
از گلداني گمنام که بوي مرگ بوي دروغ
در آن رسوب نکرده باشد