آوازهاي معمولي براي دردهاي معمولي
بر سينه همين کوهآري که بادپا سواران هوشيدر
در جستجوي آتش پنهان
با چشم هاي کيهانيمي کاوندشيک کلبه نهصد کلبه بيشتر ديديم
که پيه سوزي کوچک
در هر کدام اگر به قاعده مي سوخت
صد کوره تمام انديشه بر جداره اين کوهسار مي رقصيد
درياي نفت در زير
ظلمات جهل بر سر
و روبرو صد کوه با صد هزار کلبه
بي پيه سوز کوچک
اين راز سر به مهر را بايد
با خاک در ميان هشت
يا آسمان ؟اين راز سر به مهر را ؟بادام بن برآمده بن سبز و تازه است
و شعله هاي سرخ شقايق با باد
بر شيب هاي سبز فرو مي غلتد
چوپان پير بدرقه روز خسته را
دم در ني غم آور خود مي دمد
بيا جانا که دنيا را وفا نيست
اگر باشد وفايش سهم ما نيست
چه حيف از دولت ده روزه گل
که با باد خزان شرم و حيا نيست
بر سينه همين کوه آري
که ماديان سبز نسيم آنک
باکره هاي بور و کرندشبر شيب هاي سبز
صفا مي چرد
و برج هاي مشعل
آفاق را به سايه روشن افسانه مي کشند
يک گور هشت ساله
در گم ترين مغاره
معصوم و بي کتيبه فرو خفته است
از زخم صد گلوله تزوير
پنهان به شوکران
تنها دو تک هجاي غريبند
که چشم هاي زيرک راز آشنا
بر صخرههاي خارا مي بينند
يا ... غي
ياغي به خواب رفته بي زاد و زيور يتا برج هاي مشعل
بي آفت معلق رگبارها
آفاق را به سايه روشن افسانه ها کشند
و زاغ پير گرسنگي قار قار جاويدانش را
در دره هاي تاريک خالي کند
چوپان پير خوانده و خفته است
در دخمه اي به سينه کش کوه
بر سينه همين کوه آري
که اژدهاي گنج فروزان آتش است
و کلبه هاي بسيار از سرما
زانو گرفته در بغل سرد مرده اند
بالاي کوه زر
در زير برج مشعل
بي نان و پيه سوز
ظلمات جهل بر سر
اين راز سر به مهر را بايد
با خاک در ميان هشت
يا آسمان ؟اين راز سر به مهر را ؟