شعري بي ژرفا
گلي در انديشهترانه اي به پندار
و بوسه اي در رويا
شعري که نوشته نمي شود
و جان را در کوهپايه ها سرگشته مي دارد
تا راز شکفتن شقايق
بر کتف صخره خارا را بگشايد
ترانه اي که در آب خوانده مي شود
با لباني نيمي لبخند و نيمي استغاثه
زني خوابگرد به خلوتت مي آيد
و در فضايي ايوانت هندسه اي بي قرار مي گذارد
که خواب هاي فردايت را آشفته مي کند
چراغي درنيمروز
عطشي زير باران
شمشيري که نمي برد
و سينه اي که دريده نمي شود
شعري که ژرفا از بي ژرفايي خود مي گيرد
طيف هايي رنگين دواير بي قرار زنگاريکه اداي منظومه هاي کيهاني در مي آورند
و آهن رباي رياکار پنهان در آستين
که به دم خروس شباهت ندارد
آبي بي ژرفا که گل آلود مي شود تا ژرفا مشتبه کند
گلي در انديشهترانه اي به پندار و بوسه اي به رويا
شعري ناسروده در حوالي تشويشکه پيشاني را به عرق مي نشاند
و دم به تله نمي دهد نابکار