سايه سايه ... سايه
پندارد بر آب و اثير مي راندو لنگر به جزيره پريزادان مي افکند
سرودگر جوان که از انسان بريده است
و در سفينه علف و آه
پارو مي کشد نخستين صفير پاييزيعلف را مي پژمرد
و پاروها را که بال پروانه هاست
به باد مي دهد و تنها مي ماند در کفشآه بر ساعد شرقي ايوانت
نيلوفري کاشته امتا ناقوس بامدادان را بنوازد
و به ايوان که در آيي
با خوابجامه ببيني
آفتاب از شکاف کنده افرايي پير جوشيده است
و خون درخت
تا پله هاي نخستين ايوانت
بالا خزيده است بر ساعد غربي ايوانت
شقايقي رويانده ام
تا هر غروب که شاد بر مي گردي از کوچه
به زانو درافتي ناگاه
و لبانت بلرزد از کلام بر نيامدنيپنداري بر آب و اثير مي رانيکه رو برنمي گردانيکناره گمشده را
و به هراس که مي افتينمي بيني سايه بلند پر انحنايي را
که دنبالت مي کند
بر آب و به رويا
و توفان که برخيزد
از آرامجاي آب
و پارو که به باد رود
مثل بال پروانه
و به ته رويا که فرو لغزاندت موج ناگهان
چشم بازکني و ببيني بالاي سرت
سايه را که غمناک لبخند مي زند
تا شفات بخشد کابوست را