بانوي گيلاس و گندم
بانوي رنگ هااز ديدار آبي ها
چه مي آورد جز لبخنديکه برکه ريگ
قرمزي است و دندانيکه تلالو مرواريدهاي
نبسته به آينه تقديم مي کند
سبز رفته و گلگون
برمي گردد از ميانه گيلاس ها
با گونه اي
و لکه سرخي
جگر چلانده گيلاسيکه ستاره را به خسوفي دل انگيز
مي آرايد در برکه بي نياز نماز
وحشت و طلسم هياهوچه مي دهد به من
اين جان زيباي گندمي؟شيهه ظريفي از
خنده که ماديانياز دشت هاي خاطره
روانه مي کند به
امروز و مي آرايدش به رويا در فردا بانوي رنگ ها
گيلاس ها جگر چلانده مرا
ارمغانت کرده اند و تو سيب دلم را که
گاز بزني شعري از آن بر
مي آيد که زخمي لذيذ و آهي
رنگين است بانوي گندمياز ميان گندم ها
چه مي آورد جز وسوسه گناه ؟