با آخرين قدم ها
اين سفر طولاني طاقت فرسابايد پايان پذيرد جاييبه واحه ايسر چاهي و سايه نخليبه ساحلي و عرشه بلمي متروکدر اين بيابان ناشناخته
اختر آشنايي را دنبال مي کنم
که هميشه پيشاپيشم قرار دارد
و فاصله مان کم نمي شود انگارهرگزستاره آشنا تو دور مي شوي آيا
يا من به سکون مانده ام به جا
به گمان حرکتي مدام ؟نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار مي گيري
که کلاه از سرم بيندازدسماجت ديدارت
نه هرگزآنگونه دور مي شويکه پندارم غروب کرده باشيتا باز مانم از رفتن
نوميد و دلشکسته
ستاره آشنا تو دور مي شوييا من ايستاده ام
برجا؟ستاره دور مي شود از تو و تو مي آيي مدام
و راه پايان نمي پذيرد هرگزنه به واحه اينه به ساحليو همه راهها هميشه
با آخرين قدم ها آغاز مي شوند