چکامه بازگشت سوگمندانه
روزگاريانتهاي جاده اي که به فراز مي بردمابتداي جهان بود
بزغاله اي سبکخيز
بره اي سفيد و سياه که زنگوله بر علف
مي کشيد و سر به زير مي دويد اسبي خميده بر قصيل ديرمان
که سر بالا مي کرد و گوش که مي خماند
انگار به انتهاي جهان نگران مي شد
زني جوان به جامه رنگين
جواني با شانه هاي پهن برهنه
که به گندمزار برشته شناور بود
جهان ابتدايي چنان خرم و شيرين داشت
اما اسب که به انتهاي جهان مي نگريست
مرا به شعاع تيره اي به دياري ناشناخته فرو مي لغزاند
که ناگزيري رفتن
چون معشوق ديوانه اي بر آستانه اشدر انتظارم بود
سوار بر شعاع نگاه اسب رفتم
تا به انتهاي جهان برسم
تا به ابتداي شيرين آن فراز شوم
اينک باز مي گردم از انتهاي تلخ جهان
و اشتياق ديدن بزغاله
و اسب بور خميده بر قصيل
و زن جوان به جامه رنگين روستا
دلهره امن را دوچندان کرده است
زني جوان
به جامه جين آبي
سوار بر موتورسيکلت به استقبالم مي آيد
نوه کوچکم است و بر کناره راه سيماني روستايياينک پالايشگاه دخترکي گلهاي رنگارنگ پلاستيکي مي فروشد
ارکيده و گلايول و سوسن آريو بولدوزري زرد آن سو تر
مانند ورزويي مست
سر زير کنده هاي فرسوده کرده است و به رودخانه مي
اندازدشان مردي جوان
نبيره ام به لباس و کلاه خود ايمنيپيش از سلام مي غرد
اول قرنطينه نياي بزرگ
از انتهاي جهان به ابتداي جهان بازگشته ام
نه بر شعاع نگاه اسب
نه در قرنطينه نبيره ام
جايي ايمن نمي يابمبه ابتداي جهان
از کدام راه کوره توان رفت اي آسمان