شروه
به آوازي مي انديشمکه شبي پر شور
زير پنجره اي به غفلت
خوانده باشم به دلي که پشت پنجره گريسته باشد
و به انگشتاني لرزان
که فشرده باشد ميله ها را
در آن کوچه هاي تيره دراز دور نوجوانيچه کسي به شور و شيدايي خوانده است
لحظه اي که کنار پنجره
من به دريا و ماه درشت پريده رنگمي نگريسته ام ؟ورنه به تاريکترين کوچه هاي رويا
سرگشته چرايم ؟و چرا به آشيانه و باليني
انديشه نمي کنم
به تاريکترين کوچههاي رويا
که تشويشچهره به شيشه هاي پنجره چسبانده
و سايه هاي ترديد
هر سويي در تاريکي آويزان است
اين کيست که شوريده وار مي خواند
و ندارد پروايي از نهاد نا ايمن ظلمت ؟چه کسي را گريانده باشم به آواز
که مي گرياندم اين گونه
هر آواز نوميدانه ولگردي ؟جاييدلي آزرده ست از من ؟بي خبر که دل شوريده ام از هزار جا ؟