زني با چهار نام
زني به نام رويا به ديدارم آمدزني که به دامنه هاي ماهور مي رقصيد
هميشه به دامنه هاي ماهور ديده بودمشبا گيسوان بلند برهنه که باد مي گشودشان
به زماني که هيچ سري
گيسوي برهنه اي به خاطر نمي آورد
زني به نام رويا
هستيش وابسته سکوت من بود
و به نخستين جرقه کلام
دود شد و به هوا رفت و به آفتاب پيوست
شايد اما باز آمده باشد يک بار
پرزادي به ترانه فايز
با چشمان خاکستري سرزنش آميز
که انگار مي گفت
برو فايز سزاي تو همين بود
پري مثل مرا در خواب بيني
زني به نام زندگي آمد
به رنگ برشته گندمزار
که گيسوان بافته زرين داشت
و نگاه مهربان و ستيزنده اش
مرا به دبستان روانه مي کرد
که گريخته بودم از آن
صدها سال پيشو تن نيرومندش را
هر چند مي ستودم
بدان ايمان نياوردم
صنمي سرکش که ميان من و روياهايم
چون دويار برنزي ايستاده بود
و ماندگاريش
وابسته تسليم من بود
پس به نخستين عربده مستانه
ترک برداشت و فرو ريخت
چون آبي خنک که فراپاشيش برابر محکومي عطش زده
سومين زن نامش عشق بود
چشمان سبز شگفت داشت
که در هر نوري ديگر گونه مي گشت
سبز گندمي سبز درياييسبز يشم و زهر
و سبز تن برگهاي کوهستانيچشماني شاد و هياهوگر
که هستيش وابسته جنب و جوش بود
که مي خواست مرا به فراز قله هايي بکشاند
که قرن ها پيش از آن ها فرود آمده بودم
پس رنج تلخ عميق مرا که حس کرد
پژمرده و پلاسيده شد
و چون به ميان بيشه هاي مردابي مي خزيد
ناله سرداد ديگر نخواهمت ديد
اما تو مرا در نام ديگر باز خواهي جست
اي تنواره انکار
چهارمين نامي نداشت به سيماي تمامي زنهاي پيشين بود
هر بار به سيماي يکي وهميشه يکي ديگر
هر بار به چشمان يکي و هميشه به چشمي ديگر رنگ
و در يک لحظه شاد و غمناک
پارسا و شهوتناک
و شرمگين و گستاخ بود
عقيقي بود که رگ هاي درهمي از انگبين و شير و شرنگ و خون و
سبزينه در آن يگانه شده بودو چون نامش را پرسيدم
قهقهه سر داد
نام کوچکم مرگ است
نام خانوادگيم عشق
به نامهاي مستعار رويا وزندگي هم آوازه اي دارم
زني آمده بود به ديدارم
که چهار نام داشت
تا مردي را وسوسه کند
که نامش تنهايي بود