يادگاري
روزي که به ميعاد نيامديبه سايه تلخ اين سدر کهنسالنگران جهت ها نشدم
نه هيس هيس بيشه پريشانم کرد
نه مويه گزها کله گرفته از هجوم تشباد رنگ برشته گندمزار
و بوي گرمسيري کنار رسيده
غريزه بي قرارم را برتاباند
و اشتياق کشمکشي از جگر
به پنجهه ها شراره جهاند
چه کسي آمده است و کي به ياد مي آورد ؟وسوسه بيهوده اي
هر از چندمان به سايه مي کشاند
تا ياوگي افقها را
آرايه اي از خيال برآويزيم
به سايه شيرين سدر
در بوي گرمسيري کنار رسيده مي پيچم
همين کافي است و افق ها را به نيشخند زخمه مي زنم
پس به خنجر سوزاني
تصويري حک مي کنم به درخت
و کرکسي بر آن مي گمارم
به رسم يادگاري