در گذر حراميان
همينکه به عشق بيانجامد مهرگيسو به دست
باد ولگرد سپرده ايم و سوت زنان از کناره خيابان
پاي بر سايه
هاي آشنا مي گذاريم و مي گذريم
مي بيندمان و نمي
بينمشچشمان خندانيکه راز گردنه هاي
دوردست در آن بلور شده
است نمي بينمش چشمي که از
تنگه هاي واقعه برشگته ست و گريه را فراموش
کرده بسکه گريسته و خنده اش به برق خنجر مي ماند
سرد و برنده و
مسموسهمينکه به عشق
مي گرايد مهر خفتان مي گشاييم و
تيغ فرو مي هايمو چشم که گشوديم
برهنه بي خنجر و جوشن در گذرگاه حراميان
ايستاده ايم و آفتاب غروببه شتاب فرو مي خزد
پس آب ها تا نبيند چيزي