وهم سنگ
سنگم سنگ سنگ بي کم و کاستو چنان در آغوش فشرده ام خود را
که رهايي را گريزي جز شکافتن نيست
سنگ سنگ با اين همه اي رود سبز تابستانياز فرازم بگذر
ساقه هاي سست آبزيو خزه هاي بلند را
بگريزان از من و درنگ قزل آلا را
بر گرده هايم جاوداني کن
بر سنگم زندگيخيس و سرايان مي گذرد
و زندگيم گوهري است غريب
يکي شده با ذرات جهان
چنانکه يکي شده ام با جهان در او
خشک و خاموشم مپندار
پر آواز و خيس و خاموشم
خاموش نه مدهوشم اي رود سبزم
از کناره هايم بگذر
منقار سخت بارانيت را
بر جداره هاي جان کيهانيم
پياپي فرود آر
همين فردا خواهي ديد
که خواهم ترکيد
و زيباترين شقايق جهان را
ارزاني چشمانت خواهم کرد