فراقي
سپيده که سر بزندنخستين روز روزهاي بي توآغاز مي شود آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها بايد به تماشاي سوسني نوزاد
به نخستين دره سرگشتي هام
در انديشه تو ام
که زنبقي به جگر مي پروريو نسترني به گريبان
که انگشت اشاره ات
به تهديد بازيگوشانه
منقار مي زند به هوا
و فضا را سيراب مي کند از شبنم و گياه
سپيده که سر بزند خواهي ديد
که نيست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتي که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرين ستارگان کهکشان شيري را
تا خوابگاه آفتابيشان
بدرقه مي کردند
سپيده که سر بزند
نخستين روز روزهاي بي مرا
آغاز خواهي کرد
مثل گل سرخ تنهاييآه خواهي کشيد
به پروانه ها خواهي انديشيد
و به شاخه سدريکه سايه نينداخته بر آستانه ات