فراقي
چشمي به بادها سپرده امدلي چنانکه برگ سبزيبه منقار کبوتريفراز شهرت سرگشته ام
گرد بامت مي گردمو بر آن حياط کوچک که از کف آن
چون نهال ميخک دوردستيجلوه مي کنيبي قرار مي شوم و
دل دل مي زنم به سنيه ابر و به منقار کبوتر
شعرم از جنس گياه و آتش است
سرو است که صداي بلند سبز مغرور دارد
و فرسوده که شود
درخت گلگون شعله خواهد شد
آميزه آتش و سبزينه است کلامم
زمستان گرمت مي کند
بهار منظرت را مي آرايد
و تابستان که فرارسد
سايه مي اندازد تا دراز بکشيو زنبوران خورشيدي را نظاره کنيهر کجاي جهان باشيدلي به پاره ابري و چشمي
به منقار کبوتري توان سپرد
مپندار که ديده نمي شوي