خيال نيست
من اما اين سوي کوهبه توانايي يک کوزه
سفال و يک دلو سبز کهنه انديشه مي کنم
برابر خار و
خارا برابر رمه
تشنه و عطش مار خيال نيست پسين ساکت کوهستان
وقتي هزار شاخ بلند
و هزار چشم فروزان از دره ها به دشت
سرازير مي شوند و آسمان خالي را
تهديد مي کنند خيال نيست دستان خشک
گرسنه روستا در جوشن شفاعت
بزغاله ها کز خشم و مهرباني گله
يک کاسه شير مي دزددتا ماه را به سفره
بي نان خويشمهمان کند آن سوي کوه
شايد هزار شهر جوان
باشد شايد هزار
خانه هفت اشکوب شايد هزار سرو
و صنوبر باشد پاي هزار جوي
زلال جاري به سايه سار
من اما اين سوي کوه تنها هزار شاخ
تهديدگر مي بينم و فکر مي کنم به
سفال و دلو و اقتدار خارا و خار
و گوش مي کنم
به شور بانگ ني لبکيکز دره هاي تاريک
مي آيد