غزل تقدير
خوشتر آنک بخوانم و بخوانمسنگ بر شانه و دلرها
واپس نمي نگرم که چه بوده است
به پيش نمي نگرم که چه مانده ستمي روم و مي خوانمو نوميدي خود را
به دلشوره نيامده هاي دوردست غنا مي بخشمآن سوي اين چکاد چکادهايي است
و نفرينياني چون من
سنگ به شانه و آوازخوان فراز مي روند
يا در نشيب تند
سر در پي کولبار نفرين
که اينک بازيچه اي شده است
هياهوگر و رقصان
شتاب گرفته اند
مگر نه آوازشان را مي شنوم ؟بکوشم و بلندتر بخوانم ترانه ام را
تا غلغله ارکستر عظيم هجاهامان
پژواک هول و هياهو درافکند
کوهسار نفرت و نفرين را
تا دل در دل خدايان نماند
و رگ دررگشان فرو پيچيد از غضب
واپس نمي نگرم چرا که به ناگزير باز مي گردم
سر در پي کولبار نفرينم
که اينک بازيچه اي است