صبح اردوگاه
چه قشقرقيسپيده بر نيامده
روياي گنجشکان را آشفته است
بي خيال خفتگان اردوگاه
آنها زنجيرهاي برنجي آوازشان را
از شاخه اي به شاخه ديگر مي بافند
و منقار به منقار ولوله مي کنند
درختان سدر و گز
اين بستر هميشه سر سبز خواب شبانه گنجشکان
طلسم شده اند در فضا
و بر درون پر غوغاي خود
نيم زلفي خمانده اند
اردوگاه اما بي خيال زنجير بافي بي قرار گنجشکان
غلتي مي زند و پتو بر سر مي کشد
شاعر نگران سپيده دم
رو به شمال کائنات زمزمه مي کند