تامل تهمتن بر منازل - گندم و گیلاس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گندم و گیلاس - نسخه متنی

منوچهر آتشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














تامل تهمتن بر منازل

به بامداد روبرويم

بر انحناي افق ايستاده است

واپس نگران

به هيئت کامل بدگماني

آهويي

که بهرام ها را به مغازه بي ژرفا مي کشاند

به پسينگاه

پريزادي

هراسان از ديدارم

از دالبر بستر رود

سرازير مي شود به جانب نيزار سبز

و آب زلال آن سوتر

تصويري بر مي تاباند

معرج و مخوف

از عجوزه اي که ترسيمش نتوانم کرد

تا کجا خواهي رفت اي سر هوسناک

پريزادي به دامگاهت مي کشاند و آهويي به چشمه
سار اما

کدام را خواهي گزيد

وقتي که هردوان به هيئت آهو يا پريزاد باشند

بهرام يا کيخسرو

چه يادمان مي دهد اين حکايت ها ؟

آنکه جاودانه شده است

بهرام است يا کيخسرو

آنکه نوميد مي گردد

در حاشيه شهرهاي بي افسانه

ماييم

که جاودانگي را

در مغاره هاي جادو

افسانه مي سراييم

و صخره اي مي گذاريم سنگين

بر حفره تاريک روحمان

تا کبوتر آزادگيش

پر نکشيد در آفتاب

و دود نشود در هوا

مگر چه کسي خواهد آمد

نه دغلکارتر از قديس پيشين

که چنين برهنه و تنها

به ياري ديوانه اي

در وادي هاي روح سرگردان شده ام ؟

آنکه رفته از او نفرت داشته ام

آنکه آمده از من نفرت دارد

و آنکه نيامده نمي شناسمش

پس چه مي کنم اينجا

نزديک بوي ديو و کنار نفس اژدها ؟

زني زيبا

که خطوط برهنگيش

از روحم عبور کرده

به اردوگاه ديوانم مي کشاند

و قوچ بي گناهي

که به کشتارش کمان کشيده بودم

به آبخور نجاتم رهنمون ميشود

چه اتفاق مي افتاد

اگر شور نخستينم را

در ابتداي واقعه فرمان مي بردم ؟

شگفتا

رهاننده من

نه خردم بود نه شوقم

رخشم را جاودان برده اند

بگذار کاووس ديوانه

هرگز شيهه اميد بخشي نشود

اژدها

در اين حوالي بيدار است

و کودکانم هنوز در خوابند و نمي دانند

که من در چه سواد و مرحله ام

زين و برگم سنگين است

بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم

گليم نخ نماي روحم را

بر داربستي نو بياويزم

و تارهاي سبز خيال

و پود هاي قرمز رويا

آرايش کهنگيش کنم

منزل آخرم

در خنکاري سايه سار همين دره هاست

که شبانان گرسنه به تاريکيشان

چون اشباح باز نيافتني اعصار فراموش

نان خشکي به شير مي زنند

و روياي دور دست شهرهاي چراغان را

به تسخر و زهرخند بازگو مي کنند

براي کودکان دير باور خود

منزل آخرم در همين رويا هاست

رويا هاي فراموش

که با دهان درها و کوچه هاي فراموش

براي کودکان نيامده باز گو مي شود

و قصه هاي فراموش

که گوشي براي شنيدشان درنگ نمي کند

داربستم را

بر چار راه کوچه هاي امروز بياويزم

و گليم نخ نماي روحم را

به نقش هاي زنده بيارايم

عبرت

فرزندانم نواده هايم

سهراب

فرامرز

برزو

شما

به زمانه فرسودگي آيين ها زاده شديد

در قلمرو غرورهاي نفريني

از اين روست که جگر پرطراوتتان

بر انتهاي خنجر پدر

در ماه مي درخشد

تا برق شادي از چشم قد کوتاهان برتاباند

سهراب من

بادافره سوزادگي هامان اينک

بالاي خندق خونين نابرادران

از خنده ريسه رفته اند

از رنج پايان ناپذير ما












/ 67