تامل تهمتن بر منازل
به بامداد روبرويم بر انحناي افق ايستاده استواپس نگران به هيئت کامل بدگمانيآهوييکه بهرام ها را به مغازه بي ژرفا مي کشاند
به پسينگاه پريزاديهراسان از ديدارم
از دالبر بستر رود
سرازير مي شود به جانب نيزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصويري بر مي تاباند
معرج و مخوف
از عجوزه اي که ترسيمش نتوانم کرد
تا کجا خواهي رفت اي سر هوسناک
پريزادي به دامگاهت مي کشاند و آهويي به چشمه
سار اما کدام را خواهي گزيد
وقتي که هردوان به هيئت آهو يا پريزاد باشند
بهرام يا کيخسروچه يادمان مي دهد اين حکايت ها ؟آنکه جاودانه شده است
بهرام است يا کيخسرو
آنکه نوميد مي گردد
در حاشيه شهرهاي بي افسانه
ماييمکه جاودانگي را
در مغاره هاي جادو
افسانه مي سراييم
و صخره اي مي گذاريم سنگين
بر حفره تاريک روحمان
تا کبوتر آزادگيشپر نکشيد در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسي خواهد آمد
نه دغلکارتر از قديس پيشين
که چنين برهنه و تنها
به ياري ديوانه اي
در وادي هاي روح سرگردان شده ام ؟آنکه رفته از او نفرت داشته ام
آنکه آمده از من نفرت دارد
و آنکه نيامده نمي شناسمشپس چه مي کنم اينجا
نزديک بوي ديو و کنار نفس اژدها ؟زني زيبا
که خطوط برهنگيشاز روحم عبور کرده
به اردوگاه ديوانم مي کشاند
و قوچ بي گناهي
که به کشتارش کمان کشيده بودم
به آبخور نجاتم رهنمون ميشود
چه اتفاق مي افتاد
اگر شور نخستينم را
در ابتداي واقعه فرمان مي بردم ؟شگفتا رهاننده من نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده اند
بگذار کاووس ديوانه
هرگز شيهه اميد بخشي نشود
اژدها در اين حوالي بيدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمي دانند
که من در چه سواد و مرحله ام
زين و برگم سنگين است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گليم نخ نماي روحم را
بر داربستي نو بياويزم
و تارهاي سبز خيال
و پود هاي قرمز رويا
آرايش کهنگيش کنم
منزل آخرم در خنکاري سايه سار همين دره هاست
که شبانان گرسنه به تاريکيشان
چون اشباح باز نيافتني اعصار فراموشنان خشکي به شير مي زنند
و روياي دور دست شهرهاي چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو مي کنند
براي کودکان دير باور خود
منزل آخرم در همين رويا هاست
رويا هاي فراموشکه با دهان درها و کوچه هاي فراموشبراي کودکان نيامده باز گو مي شود
و قصه هاي فراموشکه گوشي براي شنيدشان درنگ نمي کند
داربستم را بر چار راه کوچه هاي امروز بياويزم
و گليم نخ نماي روحم را
به نقش هاي زنده بيارايم
عبرت فرزندانم نواده هايم
سهراب فرامرز برزو شما به زمانه فرسودگي آيين ها زاده شديد
در قلمرو غرورهاي نفريني
از اين روست که جگر پرطراوتتان
بر انتهاي خنجر پدر
در ماه مي درخشد
تا برق شادي از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من بادافره سوزادگي هامان اينک
بالاي خندق خونين نابرادران
از خنده ريسه رفته اند
از رنج پايان ناپذير ما