نشستن
بر پاي ايستادن است و ايستادنش پرواز
گردن که مي کشد
آن سوي انحناي زمين
نخجير را مي شناسد
سواره به خواب مي رود تاتار آسمان ها
و سواره که مي رود به ديدار يار
دريچه هاي ستاره گشوده مي شود
جز آفتاب
حجله زفافش را دايه اي نيست
فرزند اندک مي زايد
تا گوهر آزاديش را
کميابي
رونق ابدي باشد
و چون مرگش فرا رسد
سقف پروازش را بالا و بالتر مي برد
تا زير مژگان سوگوار آفتاب
به خواب رود
در حرير شعله و دود خويش
از کدام مادر زاييده شدند
آنان که حقارت را برتابيدند ؟
که به جاي عربده
لبخند چاشني تسليم کردند
تا يکبار سرنگون نشوند
بر منجوق هاي پوزار ستم ؟
بر زمين پر مي کشند چون عقاب گرفتار
و چنگال و منقار
به خاک و فولاد
خونين مي سازند
و آن زمان آرام مي شوند
که از ثقل جان
سبک شده باشند
بلندا را مي خواهد و به مغاکش فرو کشند
هرزه اي
پيشواز قهقهه مي خواند
بلندترين نردبان را
براي رسيدنت به آسمان تدارک ديده ايم حلاج
و به آخرين کنگره برج که مي رسند
در آفتاب مي سوزند
و در گورستان پر شکوه شعله خويش
به خواب ابد مي روند