گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 28
نمايش فراداده

صبح اردوگاه

چه قشقرقي

سپيده بر نيامده

روياي گنجشکان را آشفته است

بي خيال خفتگان اردوگاه

آنها

زنجيرهاي برنجي آوازشان را

از شاخه اي به شاخه ديگر مي بافند

و منقار به منقار ولوله مي کنند

درختان سدر و گز

اين بستر هميشه سر سبز خواب شبانه گنجشکان

طلسم شده اند در فضا

و بر درون پر غوغاي خود

نيم زلفي خمانده اند

اردوگاه اما

بي خيال زنجير بافي بي قرار گنجشکان

غلتي مي زند و پتو بر سر مي کشد

شاعر

نگران سپيده دم

رو به شمال کائنات زمزمه مي کند