شاعر: بانو
شمشه اي زر سنگين
دلي
و خنجري به سيني سيمين آورده ام
تا چه پسند افتد و چه در نظر آيد ؟
بانوي اول : شمش طلا را مي گيرم
و ترا به مائده اي يکشبه مهمان خواهم کرد
که روياي رنگين دلخواه را
هزار شبت مکرر کند
بانوي دوم : خنجرت را به دريا بينداز
طلا و قلبت را برميداريم
و به شيوه نيکبختان
در سامان هاي سبز دلخواه
به کام مي نشينيم
شوربختي از ميانه مي گريزد
وقتي عشق و عقل يگانه شود
بانوي سوم : سيني و خنجر و طلا را به مزبله انداز
قلبت را مي خواهم و بس که گنج لعل است
و با هر تپشي
به خوابهاي اساطير پرتابم مي کند
من سودازده جنون توام شاعر
بانوي چهرم : ها ها ها
خنجر الماسگون را برميدارم
دل مفلوکت را از هم مي درم
که صادقانه نيرنگ مي بازد
و شمشه زر را به تاراج مي برم
باسيني سيمين
شاعر : پري دشکيش روياهايم
اي راستترين
سر خط دفترهاي ناسروده سروروم
گمشده ام تويي
هزار دفتر و ديوان
بيهوده ميان تو و روياهايم
حايل شدند
پيش آي
سيني به سينه
آماده ام اينک