گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 60
نمايش فراداده

خيال نيست

من

اما

اين سوي کوه

به توانايي يک کوزه سفال و يک دلو سبز کهنه

انديشه مي کنم

برابر خار و خارا

برابر رمه تشنه و عطش مار

خيال نيست

پسين ساکت کوهستان

وقتي هزار شاخ بلند و هزار چشم فروزان

از دره ها به دشت سرازير مي شوند

و آسمان خالي را تهديد مي کنند

خيال نيست

دستان خشک گرسنه روستا

در جوشن شفاعت بزغاله ها

کز خشم و مهرباني گله

يک کاسه شير مي دزدد

تا ماه را به سفره بي نان خويش

مهمان کند

آن سوي کوه

شايد هزار شهر جوان باشد

شايد هزار خانه هفت اشکوب

شايد هزار سرو و صنوبر باشد

پاي هزار جوي زلال

جاري به سايه سار

من اما

اين سوي کوه

تنها هزار شاخ تهديدگر

مي بينم

و فکر مي کنم به سفال و دلو

و اقتدار خارا و خار

و گوش مي کنم

به شور بانگ ني لبکي

کز دره هاي تاريک

مي آيد