گندم و گیلاس

منوچهر آتشی

نسخه متنی -صفحه : 67/ 9
نمايش فراداده

وهم سنگ

سنگم

سنگ سنگ

بي کم و کاست

و چنان در آغوش فشرده ام خود را

که رهايي را

گريزي جز شکافتن نيست

سنگ سنگ

با اين همه اي رود سبز تابستاني

از فرازم بگذر

ساقه هاي سست آبزي

و خزه هاي بلند را

بگريزان از من

و درنگ قزل آلا را

بر گرده هايم جاوداني کن

بر سنگم زندگي

خيس و سرايان مي گذرد

و زندگيم

گوهري است غريب

يکي شده با ذرات جهان

چنانکه يکي شده ام با جهان در او

خشک و خاموشم مپندار

پر آواز و خيس و خاموشم

خاموش نه

مدهوشم

اي رود سبزم

از کناره هايم بگذر

منقار سخت بارانيت را

بر جداره هاي جان کيهانيم

پياپي فرود آر

همين فردا خواهي ديد

که خواهم ترکيد

و زيباترين شقايق جهان را

ارزاني چشمانت خواهم کرد