سپیده امید

سید حسین اسحاقی

نسخه متنی -صفحه : 180/ 158
نمايش فراداده

آخرت است.

حكيمه مىگويد: نرجس نشست و نشانه‏هاى شرم در چهره او آشكار شد. بعد از آن كه از نماز عشا فارغ شدم، افطار كردم و به خوابگاه خود رفتم و خوابيدم.

هنگامى كه نصف شب فرا رسيد، برخاستم و نماز شب را خواندم، بعد از نماز ديدم حضرت نرجس (عليها السلام) در خواب است و اثرى از وعده برادرزاده‏ام امام حسن عسكرى (عليه السلام) ديده نمىشود، مشغول تعقيب نماز شدم، سپس خوابيدم و بعد در حال ترس، از خواب بيدار شدم. ديدم نرجس (عليها السلام) در خواب است. بعد از لحظه‏اى او برخاست و نماز شب خواند، من (براى اين‏كه اثر وضع حمل در او نديدم) به شك افتادم (كه نكند او حامله نباشد) ناگاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) از اتاق خود صدا زد: اى عمه! عجله نكن، فرارسيدن وعده نزديك است.

حكيمه گويد: سوره‏هاى الم سجده و ياسين را خواندم. در اين حال بودم كه ناگاه نرجس (عليها السلام) هراسان بيدار شد، به سوى او شتافتم. گفتم: «خدا يارت باد» سپس گفتم: آيا چيزى احساس مىكنى؟

گفت: آرى، عمه جان!

گفتم: خاطر جمع و دلگرم باش، اين همان است كه گفتم.

حكيمه مىگويد: در اين هنگام يك نوع سستى بر من و بر نرجس عارض شد كه چيزى نفهميديم. ناگاه دريافتيم كه حضرت مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) متولد شده است. روپوش را از روى او كنار زدم، ديدم او به حالت سجده روى زمين قرار گرفته است. او را برگرفتم، ديدم پاك و پاكيزه است، در اين هنگام امام حسن عسكرى (عليه السلام) صدا زد: عمه! پسرم را نزدم بياور. او را نزد امام حسن عسكرى (عليه السلام) بردم. آن حضرت، نوزاد را روى دستش گرفت و پاهايش را روى سينه‏اش قرار داد. سپس زبانش را در دهان نوزاد گردانيد و دستش را بر چشمان و گوش‏ها و مفاصل او كشيد. سپس فرمود: پسرجان سخن بگو! نوزاد گفت:

أشْهَدُ أن لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ أشهَدُ أنَّ مُحمَّدا