كسانى وجود دارند كه از نعم خدا استفاده مى نمايند و گناه مى كنند و كسانى هستند كه خداوند گناه آنها را مستور مى دارد (آشكار نمى كند) و كسانى هستند كه از گفته نيك ديگران در مورد خود مغرور مى شوند و خداوند به همه آنها مهلت داده تا اين كه مورد آزمايش قرار بگيرند و خود را اصلاح كنند.
به اميرالمومنين (ع) خبر دادند كه سپاهى از معاويه به شهر (انبار) واقع در بين النهرين حمله كرده، آن شهر و حومه آن را مورد غارت قرار داده است، مولاى متقيان (ع) از كوفه خارج شد و به نخله رسيد و عده اى از مردم در قفاى اميرالمومنين (ع) به نخله رسيدند و گفتند يا اميرالمومنين ما به جاى شما سپاه ظلم را كفايت مى كنيم و مولاى متقيان (ع) چنين گفت: قسم به خداوند كه شما مرا از خود كفايت نمى كنيد و چگونه ممكن است كه مرا از ديگران كفايت نماييد.
در گذشته مردم از ظلم زمامداران خود شكايت داشتند و من اكنون از كسانى كه من بر آنها حكومت مى كنم شكايت دارم و مثل اين است كه آنها زمامدار و فرمانده هستند و من فرمانبردار آنها مى باشم.
در آن موقع دو نفر از وسط مردم جلو آمدند و خود را به اميرالمومنين (ع) رسانيدند و يكى از آنها گفت من در مورد خود و برادرم (اشاره به شخص ديگر) داراى اختيار مى باشم و هر امر كه صادر مى كنى بكن تا ما اجرا كنيم.
اميرالمومنين (ع) گفت از شما دو نفر چه كارى ساخته است.
( حارث بن حوط) نزد اميرالمومنين (ع) رفت و گفت آيا فكر مى كنى كه من محركين جنگ (جمل) را افرادى خطاكار مى دانم؟ اميرالمومنين (ع) در جوابش گفت: اى (حارث) تو پايين را از نظر گذرانيده اى ليكن بالا را نديده اى و به همين جهت سرگردان شده اى.
تو اى حارث حق را نشناخته اى تا اين كه اهل حق را بشناسى و باطل را نشناخته اى تا اين كه كسانى را كه پيرو باطل هستند بشناسى.
حارث گفت در اين صورت من به اتفاق سعد بن مالك و عبدالله بن عمر (پسر عمر بن الخطاب) از هر كار كناره گيرى مى كنم تا اين كه ببينم اوضاع زمانه چگونه مى شود؟ اميرالمومنين (ع) گفت اين دو نفر كسانى هستند كه نه از حق طرفدارى كردند و نه باطل را رها نمودند.
نديم پادشاه مانند كسى است كه سوار بر شير شده و مردم بر منزلت او رشك مى برند ولى خود او به خوبى مى داند چه وضع خطرناكى دارد.
به فرزندان ديگران محبت كنيد تا به فرزندان شما محبت كنند.
كلام دانشمندان اگر درست باشد داروى هر درد است و اگر نادرست باشد خود، مرض مى باشد.
شخصى از اميرالمومنين (ع) خواست كه براى او بگويد كه ايمان چيست؟ مولاى متقيان (ع) گفت فردا بيا كه در حضور جمع، مفهوم ايمان را بگويم تا اگر تو گفته مرا فراموش نمايى، ديگران به خاطر داشته باشند زيرا گفته اى كه بر زبان آورده مى شود چون آهويى است رمنده وبعضى آن را نگاه مى دارند (به خاطر مى سپارند) و بعضى از دست مى دهند و روز بعد، اميرالمومنين (ع) مفهوم ايمان را براى آن مرد و دگران بيان كرد (و آن مفهوم بر مبناى اين مى باشد كه ايمان داراى چهار ركن است كه اركان آن در يكى از كلمات قصار گذشته گفته شد).
اى فرزندان آدم، امروز كه هستيد خود را دچار اندوه و روزى فردا نكنيد چون اگر فردا زنده باشيد روزى فرداى شما هم خواهد رسيد.
با دوست خود، طورى دوستى بنما كه پيش بينى كنى ممكن است روزى دشمن تو شود و با دشمن خود طورى رفتار نما كه پيش بينى كنى ممكن است روزى دوست تو گردد.
مردم دنيا دو دسته هستند، دسته اى آنچنان براى دنيا سعى مى كنند كه آخرت را از ياد مى برند و بيم دارند كه بازماندگانشان فقير بشوند و بعضى از آنها در همه عمر بدون اين كه در فكر آخرت باشند در سختى زندگى مى كنند و براى ديگران رنج مى كشند.
دسته اى ديگر كسانى هسند كه در فكر آخرت مى باشند و اينگونه اشخاص در زندگى دنيوى هم بدون دغدغه هستند و روزى آنها مى رسد و لذا از هر دو دنيا برخوردار مى شوند و چون نزد پروردگار منزلت دارند هر چه از خدا بخواهند حاجتشان برآورده مى شود.