(فى التوحيد) اين خطبه در بيان وحدانيت الهى است و اصول اسلام كما ينبغى.
كما قال السيد: (و تجمع هذه الخطبه) و جامع است اين خطبه (من اصول العلم) از اصول و قواعد جنس علم، سيما علم كلام (ما لا تجمعه خطبه) آنچه را كه جامع آن نيست هيچ خطبه اى ديگر.
(ما وحده من كيفه) قائل نشد به يگانگى او سبحانه كسى كه اثبات كيفيت و صفت زائده كرد او را و برهان منافات كيفيت با وحدانيت در خطبه اولى سمت تحرير يافت.
(و لا حقيقته اصاب) و به حقيقت و ذات او نرسيد (من مثله) كسى كه مثل و مانند پيدا كرد او را زيرا كه مثل شى ء مشارك او است در ذات، يا در بعضى اجزاى او، يا در صفتى كه خارج باشد از او.
و او سبحانه شريك ندارد در ذات والا محتاج مى بود به مميزى از خارج، پس لازم مى آيد كه واجب الوجود محتاج باشد و اين محال است.
و شريك ندارد در بعضى از اجزا والا لازم آيد كه مركب باشد و تركب صفت امكان است، و نيز شريك ندارد در صفت خارج از ذات، زيرا كه ثابت شد در خطبه اولى كه صفات زايده ندارد.
(و لا اياه عنى) و نه او را خواست (من شبهه) كسى كه تشبيه كرد او را به چيزى از ممكنات (و لا صمده من اشار اليه) و نه قصد كرد به او كسى كه ا شارت نمود به سوى او (و توهمه) و توهم كرد او را جهتى از جهات چه منزه است از اشاره وهمى و عقلى به جهت عدم احاطه وهم و عقل به كنه آن ذات از جميع حيثيات (كل معروف بنفسه مصنوع) هر شناخته شده اى به كنه خودش مخلوق است نه خالق.
زيرا كه هر شناخته شده اى به كنه، محسوس است و بارى تعالى غير محسوس.
(و كل قائم فى سواه معلول) و هر قائم به غير خود، علت داشته شده است.
يعنى محتاج است به علت و اله عالم منزه است از احتياج به غير (فاعل لا باضطراب اله) كننده فعلها است نه به حركت دادن آلات و ادوات (مقدر لا بحول فكره) اندازه كننده است نه به جولان درآوردن انديشه در كيفيت ايجاد فعل.
زيرا كه فكر و انديشه از لواحق نفوس بشريت است.
(غنى لا باستفاده) توانگر است نه به فايده گرفتن از ديگران چون ساير توانگران (لا تصحبه الاوقات) همراه نمى شود او را وقتها زيرا كه مستدعى معيت است و مقارنه زمان، و اين از لواحق حركت فلكيه است كه آن از توابع جسميت است كه متاخر است وجود او از وجود فلكيه و آن متاخر است وجود واجب الوجود.
پس وجود وقت و زمان متاخر باشد به مراتب از وجود حضرت معبود.
فحينئذ صادق نيايد معيت اوقات و ظرفيت و احاطه آن به ذات او سبحانه.
(و لا ترفده الادوات) و يارى نمى دهد او را آلات (سبق الاوقات كونه) پيشى گرفته است بر اوقات، بودن او (و العدم وجوده) و سبقت كرده بر عدم، وجود او زيرا كه هر مسبوق به عدم نيست مگر حادث و ممكن الوجود (و البتداء ازله) و بر ابتداى عالم، ازليت او (بتشعيره المشاعر) به عطا كردن او حواس را (عرف ان لا مشعر له) شناخته شد كه هيچ حاسه نيست او را زيرا كه چون متحقق شد كه او خالق حواس است پس معلوم گشت كه او منزه است از حواس (و بمضادته بين الامور) و ضد پيدا كردن او ميان اشياء و آفريدن او هر يك را از اضداد (عرف ان لا ضد له) دانسته شد كه هيچ ضدى نيست آن ذات مبدع را.
زيرا كه اگر ضدى بودى او را، در واقع هر آينه خالق آن ضد و خالق خود بودى و اين محال است و ممتنع (و بمقارنته بين الاشياء) و به قرين ساختن او ميان اشياء به يكديگر (عرف الا قرين له) معلوم شد كه هيچ قرينى نيست او را (ضاد النور بالظلمه) ضد ساخت روشنى را به تاريكى به حسب استعداد (و الوضوح بالبهمه) و بياض را به سواد (و الجمود بالبلل) و خشكى و بستگى را به سيلان و نرمى (و الحرور بالصرد) و گرمى را به سردى (مالف بين متعادياتها) الفت اندازنده است ميان د شمنان آن اشياء.
يعنى به آن چيزهايى كه دشمن يكديگر باشند.
(مقارن بين متبايناتها) نزديك گرداننده و جمع سازنده است ميان جدا شده هاى آنها را (مقرب بين متباعداتها) و نزديك آورنده است ميان دور شده هاى آن اشياء (مفرق بين متدانياتها) جداكننده است ميان نزديك شده هاى آنها (لا يشمل بحد) احاطه كرده نمى شود او به نهايتى (و لا يحسب بعد) و شماره كرده نمى شود به شماره اى.
زيرا كه واحد حقيقتى است كه كثرت را بر او راه نيست (و انما تحد الادوات انفسها) و جز اين نيست كه احاطه مى كنند آلات نفسهاى خود را چون حواس (و تشير الالات الى نظائرها) و اشاره مى كنند آلتها به نظيرها و مثالهاى خود به تخمين و قياس (منعتها منذ) بازداشته آن آلتها را كلمه (منذ) كه موضوع است ابز براى ابتداى غايت (القدمه) از قديم بودن به جهت وجود آغاز (و حمتها قد) و منع كرد آنها را لفظ (قد) كه براى تقريب ماضى است (الازليه) ازل بودن را به جهت آنكه استعمال اين لفظ، در حوادثى است كه مقيدند به قسحه ماه و سال.
(و جنبتها لو لا) و دور گردانيد آنها را لفظ (لو لا) كه دال است بر امتناع كمال شى ء از جهت وجود نقصان در او.
مثل احسن زيدا لو لا كذا.
(التكمله) از ك امل بودن در حسن (بها تجلى صانعها) به آن آلات تجلى كرد صانع و خالق آنها (للعقول) براى عقلهاى عقلاء يعنى به وجود آنها معلوم شد كه آنها را صانع و آفريدگارى هست.
(و بها امتنع عن نظر العيون) و به آن آلات ممتنع شد از نظر چشم ها.
يعنى به واسطه ايجاد آلات و مخلوقيت ادواتى كه مدرك به حس بصرند معلوم شد كه او سبحانه نيست مثل آنها در مدرك شدن به حس بصر.
يا آنكه مراد آن باشد كه وجود آنها چونكه سبب كمال عقول است و كمال عقول ما سبب علم ما به اينكه ديده نمى شود او سبحانه به حس بصرها، پس آن آلات اسباب علم ما باشند به عدم رويت.
(لا يجرى عليه) روان نمى شود بر ذات حضرت عزت (السكون و الحركه) ساكن شدن و متحرك بودن، زيرا كه اينها از لواحق اجسام هستند (و كيف يجرى عليه) و چگونه جارى شود بر او و متصف گردد به آن (ما هو اجراه) آن چيزى كه او روان گردانيد آن را و مخلوق را به آن متصف ساخت (و يعود فيه) و چگونه باز گردد (ما هو ابداه) آن چيزى كه او در ابتدا پديد آورد او را (و يحدث فيه) و به چه نوع حادث شود در او (ما هو احدثه) آنچه پديد آورد آن را (اذا) اين هنگام كه جارى شود بر ذات بيچون او حركت و سكون (لتفاوتت ذاته) هر آينه م تفاوت شود ذات او به زياده و نقصان و به واسطه اينكه تعاقب اين دو امر مخصوص است به امورى كه واقعند در حيز مكان.
(و لتجزء كنهه) و هر آينه متجزا شود حقيقت او به انقسام.
زيرا كه اينها خاصند به اجسام و هر جسم قابل تجزى است و انقسام.
(و لا امتنع من الازل) و هر آينه ممتنع شود از ازليت (معناه) معنى ازليت و حقيقت آن كه عدم اوليت وجود است به جهت حدوث حركت و سكون (و لكان له وراء) و هر آينه او را باشد پس (اذ وجد له امام) چونكه يافت شود او را پيش كه حركت كند به سوى آن زيرا كه هر چه پيش دارد، پس دارد بى گمان، و هر كه او را پس و پيش باشد از حقيقت بيرون است به جهت لزوم حوادث به او.
پس او سبحانه از حركت و سكون مبرا باشد (و لا التمس التمام) و هر آينه طلب كند تمام شدن را به حركت كردن در آن زمان (اذ لزمه النقصان) زيرا كه لازم است متحرك را نقصان تا به حركت كمال يابد و آنچه در او است بالقوه به فعل آيد (و اذا) و اين هنگام (لقامت ايه المصنوع فيه) و هر آينه قائم شود علامت مخلوقيت در وجه حركت و سكون كه از لوازم مخلوقيت است (و لتحول دليلا) و هر آينه بگردد دليل بر وجود صانع او، يعنى وجود دلالت بر مصنوعيت او كند.
(بعد ان كان مدلولا عليه) بعد از آنكه بود دليل آورده شده بر صانعيت او از مصنوعات او چه مصنوع دليل صانع است (و خرج بسلطان الامتناع) و بيرون رفت ذات بيچون او به واسطه غلبيت امتناع از نظر عيان (من ان يوثر فيه) از آنكه تاثير كند در او (ما يوثر فى غيره) آنچه تاثير مى كند در غير او به جهت امكان (الذى لا يحول و لا يزول) آن ذاتى كه متغير نمى شود از حالى به حالى و زايل نمى شود در هيچ زمانى (و لا يجوز عليه الافول) و روا نيست بر او غايب شدن بعد از ظهور.
زيرا كه اينها مستلزم تغير است و تغير مستلزم امكان و بارى تعالى منزه است از اين و آن (لم يلد) ولد نياورد (فيكون مولودا) تا بشد زاييده شده و نوپديد آمده (و لم يولد) و زاييده نشد (فيكون محدودا) تا بگردد متناهى در اطراف (جل عن اتخاذ الابناء) بلند است ذات او از گرفتن پسران (و طهر) و منزه و پاك است (عن ملامسه النساء) از لمس كردن با زنان (لا تناله الاوهام) نمى رسد به او وهم ها (فتقدره) تا تقدير و اندازه كند او را (و لا تلمسه الايدى) و لمس نمى توانند كرد او را دستها (فتمسه) تا امساس كنند او را (لا يتغير بحال) متغير نمى شود به هيچ حال (و لا يتبدل فى الاحوال) و متبدل نمى گردد به تبدل كيفيات و صفات در ازمان (و لا تبليه الليالى و الايام) و نمى پوشاند او را شبها و روزها (و لا يغيره الضياء و الضلام) و متغير نمى گرداند او را روشنى و تاريكى (و لا يوصف بشى ء من الاجزاء) و موصوف نمى شود به چيزى از چيزها (و لا بالجوارح والاعضاء) و نه به آلتها و عضوها (و لا بعرض من الاعراض) و نه به عرضى از عرضها (و لا بالغيريه و الابعاض) و نه به غير بودن و بعض بودن چه منزه است از صفات زايده اى كه آن ذات، كبريا و مبرا است از مقارنه به اشياء و اجزاء (و لا يقال له حد و لا نهايه) و گفته نمى شود او را حد و نه پايان (و لا انقطاع و لا غايه) و نه منقطع شدن و به نهايت رسيدن (و لا ان الاشياء تحويه) و نه آنكه اشياء احاطه كرده اند او را (فتقله) تا كم گردانند او را (او تهويه) يا، تا بيفكنند او را (او ان شيئا يحمله) يا آنكه چيزى برداشته باشد او را (فيميله) پس ميل دهد او را (او يعدله) يا راست نگه دارد او را بدانكه نصب (تقله) و (يميله) بر (ان) مقدر است، چنانچه در نسخه اى كه به خط سيد رضى- رضى الله عنه- است واقع شده و در بعضى روايت به رفع واقع شده اند به طريق عطفيه.
(ليس فى الاشياء بوالج) نيست در اشياء درآمده (و لا عنها بخارج) و نه از آن بيرون شده.
زيرا كه دخول و خروج از لوازم اجسام است (يخبر لا بلسان) خبر مى دهد بى زبان (و لهوات) و بى فضاى دهان.
بلكه به آفريدن سخنان (و يسمع لا بخروق) و مى شنود مسموعات را نه به دريدن مثل هوا (و ادوات) و نه به آلتهاى سمع (يقول و لا يلف ظ) مى گويد سخن را و نمى اندازد از دهان (و يحفظ و لا يتحفظ) و حفظ مى كند اشياء را و ياد نمى گيرد آن را (و يريد و لا يضمر) و اراده مى كند و در دل نگاه نمى دارد زيرا كه سمع او عايد است به علم او به مسموعات، بى آلت و قوت سامعه و حفظ او راجع است به علم او به آنچه هست از حكمت و مصلحت (يحب و يرضى) دوست مى دارد و خشنود مى شود (من غير رقه) بى تنگى دل (و يبغض و يغضب) و دشمن مى دارد و خشم مى گيرد (من غير مشقه) بى رنجى كه به او رسد چه محبت راجع است به اراده كه مبدا فعلى است كه به سبب آن بنده قرب پيدا مى كند به او و رضاى او علم او است به طاعت و بغض او به كراهت او كه آن علم او است به بنده به عدم استحقاق ثواب و رحمت، و غضب او علم او است به عصيان و اراده عقوبت او.
نه مبتهج شدن نفس از تصور موذى كه مستلزم مشقت است (يقول لما اراد كونه كن) مى گويد مر چيزى كه خواهد وجود او را لفظ (كن) را كه امر است به وجود او، يعنى بباش (فيكون) پس مى باشد و موجود مى گردد بى توقف (لا بصوت يقرع) نه به آوازى كه بكوبد حاسه سمع را مثل ساير اصوات قارعه (و لا نداء يسمع) و نه به خواندنى كه شنيده شود به سامعه.
بلكه حادث شدن است بى تراخى و تواقف در عقب اراده (و انما كلامه سبحانه فعل منه) و جز اين نيست كه كلام او سبحانه فعلى است از او (انشاه) كه بيافريد آن را (و مثله) و متمثل ساخت آن را در پيغمبر يا در جبرئيل يا در جسمى از اجسام چنانچه در شجره موسى على نبينا و عليه السلام (لم يكن) نبود آن كلام (من قبل ذلك كائنا) پيش از آن زمان موجود (و لو كان قديما) و اگر بودى كلام او سبحانه قديم (لكان الها ثانيا) هر آينه مى بودى معبود دوم واجب الوجود لذاته زيرا كه اگر ممكن بودى هر آينه صفتى مى بود قائم به ذات او سحبانه به جهت امتناع قيام صفت شى ء به غير.
پس آن صفت اگر معتبر مى بود در كمال الهيت، لازم مى آمد نقص او سبحانه و اين محال است و اگر معتبر نمى بود در آن، لازم مى آمد كه زايد باشد بر كمالى كه لايق است به او و زايد بر كمال نيز نقص است.
پس ثابت شد كه اگر كلام او قديم بودى واجب الوجود و معبود دوم بودى.
(لا يقال كان) گفته نشدى كه گفته بود آن كلام (بعد ان لم يكن) پس از آنكه نبود موجود و چون ثابت شد كه كلام او سبحانه، فعل او است- همچنانكه جميع مخلوقات فعل او هستند- فحينئذ اگر قائم مى بود به او (فتجرى عليه الصفات المحدثات) پس جارى گردانيده مى شد بر او صفتهاى محدثات (و لا يكون بينها و بينه) و نمى بود ميان آنها و ميان آن ذات (فصل) فرقى كه موجب امتياز باشد (و لا له عليها فضل) و نه مر او را بر آن فعل زيادتى كه بدان ممتاز شود (فيستوى الصانع و المصنوع) پس برابر مى شدند خالق و مخلوق (و يتكافا) و يكسان مى بودند (المبتدع و البديع) نو آفريده شده و نو آفريننده (خلق الخلائق) آفريد خلقان را (على غير مثال خلى من غيره) بر غير مثالى و شبحى كه سابق باشد بر او و صادر گشته از غير او تا از آن فرا گيرد كيفيت خلق را (و لم يستعن على خلقها) و يارى نخواست بر آفريدن خلايق (باحد من خلقه) به هيچ يك از خلقان خود (و انشا الارض) و آفريد زمين را (فامسكها) پس نگه داشت آن را به قدرت كامله (من غير اشتغال) بى مشغول شدن او به امرى دون امرى (و ارساها) و ثابت گردانيد آن را (على غير قرار) بر غير جايگاه قرار (و اقامها) و برداشت آن را (بغير قوائم) بى قائم ها و اصلها (و رفعها) و برافراشت آن را (بغير دعائم) بى ستونها (و حصنها) و استوار گردانيد و نگه داشت آن را (من الاود) از ميل كردن از مركز حقيقى خود، با وجود عظم جثه آن (و الاعوجاج) و از كج شدن از آن (و منعها) و منع فرمود و بازداشت آن را (من التهافت) از افتادن (و الانفراج) و از هم رفتن (ارسى اوتادها) استوار كرد ميخ هاى زمين را (و ضرب اسدادها) و پديد كرد سد، يعنى كوههاى متين را در ميان هر اقليم (و استفاض عيونها) و ريزان ساخت و پراكنده گردانيد چشمه هاى زمين را در اقطار (و خد اوديتها) و شكافت رودخانه ها را به سيلها و امطار (فلم يهن ما بناه) پس سست نشد چيزى كه بيافريد آن را (و لا ضعف ما قواه) و ضعيف نشد آنچه قوى گردانيد آن را (هو الظاهر عليها) و او است ظاهر و هويدا بر زمين (بسلطانه و عظمته) به سلطنت و بزرگى خود (و هو الباطن لها) و او است پنهان مر اهل زمين را (بعلمه و معرفته) به دانش و معرفت خود (و العالى على كل شى ء منها) و او است بلند بر هر چيزى از زمين (بجلاله و عزته) به بزرگى و ارجمندى خود (لا يعجزه شى ء منها طلبه) عاجز نمى گرداند او را چيزى از زمين كه طلب كند آن را (و لا يمتنع عليه) و ممتنع نمى شود و باز نمى ايستد بر آن (فيغلبه) تا غالب شود آن چيز بر او (و لا يفوته) و فوت نمى شود از او (السريع منها) شتابنده از او (فيسبقه) تا سبقت گيرد بر او سبحانه (و لا يحتاج الى ذى مال) و محتاج نمى شود به خداوند مال (فيرزقه) تا روزى دهد آن مال دار او را.
(خضعت الاشياء له) فروتنى نموده اند همه چيزها مر قدرت او را (فذلت) پس ذليل شده اند (مستكينه لعظمته) در حالتى كه خوار و بى مقدارند مر عظمت و جلال او را (لا تستطيع الهرب) توانايى ندارند به گريختن (من سلطانه) از سلطنت و جبروت او (الى غيره) به سوى غير او (فتمتنع من نفعه و ضره) تا باز ايستند از سود او و ضرر او.
و اگر چه از نفع گريز نمى باشد اما مراد، سلب قدرت اشياء است بر او و بر تقدير امتناع ايشان از او (و لا كفوء له) و هيچ همتايى نيست مر او را (فيكافئه) تا مانند و همسر باشد او را (و لا نظير له) و مثل نيست مر او را (فيساويه) تا مساوى با او باشد (كفوء) مماثلى است كه تماثل او به قدرت و منزلت باشد، و (نظير) مماثلى است كه تماثل او در ذات باشد (هو المفنى لها) او است فانى كننده اشياء (بعد وجودها) پس از هستى آنها (حتى يصير موجو دها) تا آنكه مى گردد موجود آنها (كمفقودها) همچو معدوم آنها.
چنانكه او سبحانه فرموده: (كما بدانا اول خلق نعيده) و اعاده نمى باشد مگر بعد از اعدام و افناء (و ليس فناء الدنيا) و نيست فنا و نيستى اين دنيا (بعد ابتداعها) بعد از آفرينش آن (باعجب من انشائها) عجيب تر از آفريدن آن اول بار (و اختراعها) و از نو پيدا كردن آن (و كيف) و چگونه غير او قادر بر ايجاد شى ء باشد (و لو اجتمع جميع حيوانها) و حال آنكه اگر جمع شوند جميع حيوانات دنيا (من طيرها) از مرغان آن (و بهائمها) و چهارپايان آن (و ما كان من مراحها) و آنچه باشند از حيواناتى كه در شبانگاه آورده مى شوند به بستن گاه (و سمائمها) و آنچه باشد رها كرده شده در چراگاه (و اصناف اسناخها) و جميع صنفهاى اصول حيوان (و اجناسها) و جنسهاى ايشان (و متبلده اممها) و طايفه هاى حيوانات كه غبى و بى فهمند (و اكياسها) و فهيم و صاحب عقلند (على احداث بعوضه) بر پيدا كردن پشه (ما قدرت على احداثها) توانايى نداشته باشند بر پيدا كردن آن (و لا عرفت) و ندانند و نشناسند (كيف السبيل الى ايجادها) چكونه است راه به سوى موجود كردن آن پشه (و لتحيرت عقولها) و هر آينه حيران شود عقل هاى ايشان (فى علم ذلك) در دانستن آن طريق (و تاهت و عجزت قواها) و متحير و عاجز شود قوتهاى ايشان در آن بحر عميق (و تناهت و رجعت) و باز ايستند و بازگردند (خاسئه) در حالتى كه خوار باشد و ذليل (حسيره) با فتور و كلال از بسيارى افكار (عارفه بانها مقهوره) و شناسا به آنكه ايشان مقهور و مغلوبند در تحت قدرت آفريدگار (مقره بالعجز) اقرار كننده به عجز و ناتوانى (عن انشائها) از آفريدن مثل آن پشه (مذعنه بالضعف) گردن نهاده به ضعف و ناتوانى (عن افنائها) از فانى گردانيدن آن بى معونت صانع مختار.
زيرا كه اگر خواهد خداى تعالى به آن پشه مى دهد قدرتى كه امتناع نمايد از ايذاء و اضرار (و انه سبحانه يعود) و به درستى كه حق سبحانه عود مى كند (بعد فناء الدنيا) پس از فانى شدن دنيا (وحده لا شى ء معه) در حالتى كه تنها باشد كه هيچ چيز با او نباشد (كما كان قبل ابتدائها) همچنانكه بود در آغاز، پيش از ايجاد آنها (كذلك يكون بعد فنائها) همچنين خواهد بود بعد از فناى ايشان (بلا وقت و لا مكان) بى وقتى و جايى (و لا حين و لا زمان) و بى هنگامى و زمانى.
اين تصريح است به فناى عالم و افلاك و انجم (عدمت عند ذلك) معدوم مى شود نزد آن حال (الاجال و الاوقات) اجل ها و و قتها (و زالت السنون و الساعات) و زايل مى شود سال ها و ساعتها (فلا شى ء) پس هيچ چيز نخواهد بود (الا الله الواحد القهار) مگر خداوندى كه متحد است در ذات و قاهر و غالب بر مخلوقات (الذى اليه مصير جميع الامور) آن خدايى كه به سوى او است بازگشت همه كارها (بلا قدره منها كان ابتداء خلقها) بى قدرت و توانايى اشياء بود آغاز آفرينش آنها (و بغير امتناع كان فناوها) و بى امتناع از جانب آنها هست فنا و انعدام آنها (و لو قدرت) و اگر توانا بودندى (على الامتناع) بر امتناع نمودن و سر باز زدن (لدام بقاوها) هر آينه دائم بودى بقاى ايشان (لم يتكائده صنع شى ء منها) و دشوار نشد بر خداى تعالى آفريدن چيزى از اشياء (اذ صنعه) در حينى كه آفريد آن را (و لم يوده منها) و گران نكرد او را از آنها (خلق ما براه) آفريدن آنچه پديد آورد آن را (و خلقه) و بيافريد آن را (و لم يكونها) و موجود نساخت آنها را (لتشديد سلطان) از جهت محكم و استوار گردانيدن سلطنت و عظمت خود (و لا لخوف من زوال و نقصان) و نه به جهت ترسى از زايل شدن و نقص پذيرفتن (و لا للاستعانه بها) و نه براى يارى خواستن به آنها (على ند مكاثر) بر همتاى بسيار نزاع كننده به او در غلبگى (و لا للاحتراز بها) و نه براى محترز شدن به آنها (من ضد مثاور) بر ضد بر جهنده به او از براى خصومت و عناد (و لا للازدياد بها فى ملكه) و نه براى زياد كردن به وجود آنها در پادشاهى خود (و لا لمكاثره شريك) و نه براى غلبه نمودن شريك (فى شركه) در انبازى او تا به واسطه آنها بر ايشان غالب شود (و لا لوحشته كانت منه) و نه به جهت وحشت و تنهايى كه بود از جانب او (فاراد ان يستانس اليها) پس خواست كه انس گيرد به ايجاد ايشان (ثم هو يفنيها) پس از آن او سبحانه فانى مى گرداند ايشان را (بعد تكوينها) بعد از آفريدن آنها (لا لسام دخل عليه) نه ب ه جهت ملالتى كه داخل شده باشد بر او (فى تصريفها) در تحويل و گردش آنها (و تدبيرها) و به اصلاح آوردن آنها (و لا لراحه واصله اليه) و نه به جهت راحتى كه رسيده باشد به او (و لا لثقل شى ء منها عليه) و نه به جهت گرانى چيزى از آنها بر آن ذات (لا يمله طول بقائها) ملول نمى سازد او را درازى بقاى آنها (فيدعوه) تا بخواند آن ملالت او را (الى سرعه افنائها) به سرعت فانى ساختن آنها (لكنه سبحانه) ليكن او سبحانه و تعالى (دبرها بلطفه) تدبير كرد و به اصلاح آورد آنها را به لطف و احسان خود (و امسكها بامره) و نگه داشت همه را به فرمان خود (و اتقنها بقدرته) و محكم و مضبوط ساخت آنها را به توانايى كامل خود (ثم يعيدها) بعد از آن اعاده كند ايشان را و به وجود آورد (بعد الفناء) بعد از فنا شدن آنها (من غير حاجه منه اليها) بى حاجتى از او به سوى آنها (و لا استعانه بشى ء منها عليها) و بى يارى خواستن او به چيزى از آنها بر اعاده آنها (و لا لانصراف من حال وحشته) و نه به جهت بازگشتن از حال وحشت و تنهايى (الى حال استيناس) به سوى انس گرفتن با ايشان (و لا من حال جهل و عمى) و نه از حال نادانى و بى بصيرتى (الى علم و التماس) به حال دانش و خواهش از آنها (و لا من فقر و حاجه) و نه از درويشى و احتياج (الى غنى و كثره) به توانگرى و بسيارى (و لا من ذل وضعه) و نه از خوارى و پستى (الى عز و قدره) به ارجمندى و زيردستى