(و گفت او- عليه السلام): آن گاه كه برسيد به او (خبر) غارت كردن اصحاب معاويه بر انبار- اسم بلد(ى است)- پس بيرون شد به نفس خود (در حالى كه) رونده (بود)، تا كه آمد به نخيله- اسم جايگاهى (است). پس برسيدند به او مردمان، و گفتند: يا اميرمومنان! ما (نگهدارى و) كفايت كنيم تو را از ايشان، پس گفت- عليه السلام: به حق خدا كه كفايت نمى كنيد شما مرا (در محاربه كردن) با نفسهاى شما، پس چگونه كفايت كنيد شما مرا از غير شما؟ اگر بودندى رعايا(ى) پيش (از) من كه شكايت مى كردند ظلم راعيان را، پس من امروز شكايت (مى)كنم ظلم رعيت مرا، گوئى كه من محكومم و ايشان سرهنگان، يا (من) بر كار داشته و ايشان بر (كار) دارندگان. (سيدرضى فرمايد): پس آن گاه كه گفت اين گفتار را در سخن دراز، به درستى كه ذكر كرديم برگزيده او را در ضمن خطبه ها، پيش آمدند با او دو مرد از اصحاب او، پس گفت يكى از ايشان كه من مالك نشوم الا نفس خود و برادر خود، پس بفرماى ما را به امر تو يا اميرمومنان تا روا كنيم آن را، پس گفت: و كجا واقع آوريد آنچه خواهم؟
و گفتند به درستى كه حرث پسر حوط آمد به (نزد) او- عليه السلام- پس گفت: اى مى بينى كه من گمان مى برم اصحاب جمل را (كه) بودند بر گمراهى؟ پس گفت- عليه السلام: اى حارث! به درستى كه تو نظر مى كنى زير خود و نظر نمى كنى بالاى خود، (پس) متحير و نقصان شدى كه نشناختى حق را تا بشناسى اهل حق را، و نشناختى باطل را تا بشناسى آن كس را كه (اتيان به) باطل مى كند. پس گفت حارث: كه من دور مى شوم با سعد پسر مالك و عبدالله پسر عمر. (پس گفت: به درستى كه سعد و پسر عمر) نصرت نكرد(ند) حق را و فرونگذاشتند باطل را.