فرمودند: اى فرزندان عبدالمطلب مبادا من شما را بيابم كه در خون مسلمانان فرو رويد فرو رفتنى (ناهنجار و نابجا و بازاى خون من بخواهيد متعرض مردم بيگناه شويد مگر محرك اصلى را بيابيد) و همى بگوئيد اميرالمومنين كشته شد، اميرالمومنين كشته شد، اين را بدانيد كه بازاى كشته شدن من جز كشنده ام نبايد كشته شود. (ابن ملجم را) نگران باشيد، همين كه من ازاثر ضربت او از جهان در گذشتم، در برابر ضربتش او را نيز ضربتى بزنيد (كه بدان ضربت از پاى در افتد) و مبادا كه او را مثله كنيد (دست و پا و گوش و بينى او را ببريد) زيرا كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمودند از مثله كردن سخت بپرهيزيد، ولو درباره سگ درنده، (لذا حضرت امام حسن عليه السلام روى اين وصيت پس از درگذشت حضرت اميرالمومنين ضربتى بر گردن ابن ملجم نواخت كه با همان يكضربت بدرك واصل شد ابوالفرج جوزى گويد بخط ابى الوفاء ابن عقيل خواندم كه هنگاميكه ابن ملجم را براى كشتن آوردند به حضرت امام حسن عرض كرد من ميخواهم سخنى در گوش شما بگويم حضرت امتناع كرده فرمودند: قصد دارد گوش مرا با دندان بگزد، آن ملعون گفت به خدا سوگند اگر گوشش را نزديك من آورده بود آن را از پرده صماخ بر ميكندم، محدث قمى در جلد دوم سفينه از نسخه كهن كه بسال 355 نوشته شده نقل ميكند كه بهنگام كشتن ابن ملجم عبدالله جعفر از شدت خشم گفت ابن ملجم را با من گذاريد، تا نفس خويش را بر او شفا بخشم آنگاه سيخى را به آتش گداخته در چشمان ابن ملجم كشيد، آن ملعون گفت اى برادرزاده مرا با آهن گداخته سرمه كشيدى، پس دستها و پاهايش را بريدند، سخنى نگفت زبانش را كه خواستند ببرند بسيار جزع كرد، او را گفتند: چونست كه در قطع ساير اعضا مانند زبان بجزع و اضطراب نيفتادى، گفت دوست ندارم در دنيا زنده باشم كه نتوانم خداى را ذكر گويم، آنگاه پس از قطع زبان ام الهشيم دختر اسود نخعى درخواست كرد جسد پليدش را با وى گذاشتند و او به آتشش بسوخت انتهى).
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است بمعاويه: (اى مردك ستمكار و دروغزن اين خوى نابهنجار را از دست بگذار و بدان كه) ستمكارى و دروغگوئى دين و دنياى انسان را تباه كننده، و كاهش و بى ارجيش را نزد عيب جويش هويدا سازنده اند، تو خود نيك ميدانى آنچه كه از دست رفتنش مقدر شده است دست بدان نخواهى يافت (و كشندگان عثمان را با تو نخواهم گذاشت، همانا عثمان بدعتهائى در دين احداث كرد، و مسلمانان غيور هم سزايش را در كنارش نهادند، از اين پيش) مردمانى بهواى كارى نادرست برخواستند، و ميخواستند تقدير الهى را دگرگون سازند (نخست خلفاى ثلاثه حق را از مركزش گرداندند سپس طلحه و زبير خواستند همان راهرا بروند موفق نشدند، و با يك جهان رسوائى و ننگ از جهان به نيران شتافتند، اكنون تو نيز ببهانه خون عثمان سوداى خلافت را در مغز ميپرورى دانسته باش كه) خدا همه آنان را دروغزن دانسته، بنابراين (تو نيز پاى از مرز خويش فراتر منه) و بترس از روزيكه آنكه پايان كارش پسنديده است در آن روز شادمان، و آنكه زمام اختيارش را با شيطان گذاشته، و با او به ستيز و آويز بر نخواسته پشيمان است. تو (در جنگ صفين بهنگاميكه ديدى از دست و تيغ شيران بيشه دين ج ان بدر نخواهى برد از روى ريو و دستان قرآن را بر سنان و نيزه بسته و) با اينكه اهل قرآن نبودى ما را بحكم قرآن خواندى و ما (چون از مكنون كار تو آگاهى داشتيم و) تو را پاسخ دهنده نبوديم، لكن فرمان قرآن را پذيرفته و پاسخ آن را گفتيم (لكن تو بدستيارى عمروعاص به دغلبازى گرائيده كار را وارونه كرديد، اكنون من همانم كه بوده ام شمشير بر كله تو و يارانت خواهم كوفت، تا ستون نورانى حق پديدار شود، و خداوند ما بين ما حكم فرمايد) والسلام.
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است بمعاويه: پس از سپاس و ستايش خدا و رسول، براستى كه جهان (انسان را) سرگرم كننده از غير خودش (كه آخرت است) ميباشد، و دارنده آن بچيزى از جهان نميرسد جز اينكه بر حرص و دلخوشيش بر آن چيز افزوده ميگردد، و اين شخص دنيا را به آنچه كه در دنيا بدان نرسيده است هيچگاه بى نياز از آنچه كه بدان رسيده است نخواهد شد، و حال آنكه (چيزهائيكه انسان در دنيا به آن ميرسد طوريست كه) پس از گرد آوردنش جدائى، و پس از استوار نمودنش شكستنى است، و (تو اى معاويه) اگر از آنچه گذشته است پند آموزى، آنچه بر جاى مانده است نگه خواهى داشت (اگر قدرى بخود آمده و بنگرى در گذشته براى بدست آوردن دنيا و رياست چه جنايتى مرتكب شده البته بقيه عمرت را آنطور نخواهى گذراند، لكن تو بخود آمدنى نيستى) والسلام.