از عهدنامه هاى آن حضرت عليه السلام است، كه آن را در ميان قبيله ربيعه و اهل يمن نگاشته اند (و آنان را بيگانگى، و هماهنگى دعوت فرموده اند) و آن خط از هشام ابن سائب كلبى نقل شده است. (هشام ابن سائب كلبى ملقب بابوالمنذر فرزند محمد ابن سائب كلبى است، او و پدرش هر دو از نسابين، و بوقايع و ايام و مثالب عرب آشنائى كامل داشتند، پدرش محمد ابن سائب علاوه بر علم، انساب از علماى كوفه، و بتفسير نيز كاملا آشنا بوده، و در سنه 146 در كوفه وفات كرده است و تفسيرى از قرآن برجاى گذاشت، لكن پسرش هشام نزديك به يكصد كتاب برجاى گذارده، و در علم تفصير و تشيع در بين كوفيان معروف است، و اين قسمت در انساب سمعانى موجود است، و در رجال كبير از قول خود هشام نقل شده است كه گويد: وقتى من مبتلاى بمرض سختى شده، علمم فراموشم شد، شكايت به جعفر ابن محمد صلوات الله عليه بردم آن حضرت علم را در ظرفى بمن نوشاندند كه قرآن را سه روزه حفظ كردم، محدث قمى اعلى الله مقامه در سفينه البحار گويد: اين تعجبى ندارد كسيكه حضرت صادق علم را بوى بنوشاند قرآن را بايد كمتر از سه روز حفظ كند، غرض اين هشام از نسابين و رجال بزرگ طايفه اماميه است و چنين نقل كرده است): اين پيمانى است كه بر آن گرد آمده اند، اهل يمن از شهرى، و باديه نشين، و طايفه ربيعه، شهرى و باديه نشينان بر اينكه (آنان پيرو و) بركتاب خدايند، بسوى آن دعوت مينمايند، و بر دستور آن رفتار ميكنند، و هر آنكه بسوى آن قرآن دعوت كننده، و امر نماينده است ميپذيراند، نه در برابر آن قرآن بهائى ستانند، و نه بعوض كردن آن رضا دهند، آنان بر اين اند كه بر (اى پيكار و دشمنى با) آنكه مخالفت قرآن كمند، و آن را واگذارد همدست و ياران همديگر بوده، دعوتشان يكى باشد، براى نكوهش نكوهشگر، و خشم خشم گيرنده و خوار ساختن، و دشنام دادن گروهى گروهى ديگر را، پيمان خويش را نشكنند (و بر عهدشان پايدار بمانند) و بر اين پيمانند حاضر و غائب، و كم خرد و دانشمند، و بردبار و نادانشان، پس باين عهدنامه پيمان خداى برقرار گشت (و نبايستى اين دو قبيله آن را بشكنند) زيرا كه از پيمان خداى بازپرسى ميشود، و اين عهدنامه را على ابن ابيطالب نوشت
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است، بسوى معاويه، در نخستين روزيكه بخلافت با حضرتش بيعت شد، و اين نامه را واقدى (محمد ابن عمر كه از دانشمندان بزرگ جهان تشيع و از اهل مدينه و در 207 هجرى در بغداد از دنيا رفته است) نقل كرده است. پس از ثناى خدا و ستايش رسول، معاويه تو عذر و اعراض و درورى كردنم را از شماها نيك ميدانى (و بخوبى آگاهى كه دعوت من شما را به بيعت كردن با خودم روى حق و حقيقت است، لكن شما گمراهان از حق بدور، مرا از حقم بدور كرديد، تا اينكه عثمان كشته افتاد) و داستانيكه ناچار واقع شدنى، و گريزى از آن نبود واقع شد، سخن در اين رشته بسيار، و داستان دراز است، گذشته گذشت، و آمدنى آمده است (اكنون كه دوره خلفاى غاصب گذشته، و حق بحقدار رسيده است، تذكره و تكرار قضاياى آن دوره آنهم براى چون تو شخصى لزومى ندارد، كوتاه سخن آنكه تو براى من، از آنانكه نزدت هستند بيعت گرفته، و خود در گروهى از يارانت بسوى من آى، والسلام.