شاهكار است تمثيلي است كه مولوي بيان كرده است مي دانيد كه او مطلب را به صورت تمثيل ذكر مي كند در اين زمينه كه انسان خود عالي خودش را با خودداني اش اشتباه مي كند ، يا بگوييد جنبه روحي و معنوي خودش را كه خود واقعي است با جنبه نفس و تن اشتباه مي كند ، يعني خودش را اين خيال مي كند . مثل اينجور مي آورد : فرض كنيد شخصي زميني دارد . شروع مي كند آن زمين را ساختن ، مصالح مي برد : آجر مي برد ، گچ و سيمان و خاك مي برد ، چوب و آهن مي برد و يك خانه بسيار مجلل در آن زمين مي سازد .
فردا مي خواهد برود به خانه خودش . وقتي مي خواهد اسباب كشي كند ، مي رود آنجا ، يك وقت متوجه مي شود كه خانه را روي زمين همسايه ساخته ، اشتباه كرده ، آن زميني كه مال او بوده آن است ، اين زمين مال ديگري است و او هر چه ساخته در زمين بيگانه ساخته . طبق قانون هم كه حق ندارد از همسايه چيزي بگيرد ، چون همسايه مي گويد من كه نگفتم بساز ، خودت آمدي ساختي ، بيا همه را بردار ببر ، و اگر بخواهد خانه را خراب كند بايد پول ديگري خرج كند ، مجبور است رها كند و برود . مولوي در بيان كردن اين لطائف روحي عجيب است ، مي گويد :
مي گويد يك عمر داري براي تن و براي نفس كار مي كني و خيال مي كني براي خودت داري كار مي كني .
مي گويد اگر يك عمر تن را در مشك قرار بدهي [ هنگام مردن گند آن پيدا مي شود ] .
چنانكه قرآن مي فرمايد : " و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم " ( 1 ) . قرآن ميان " يافتن خود " و " يافتن خدا " تلازم قائل است . قرآن مي گويد فقط كساني خود را يافته اند كه خدا را يافته باشند و كساني كه خدا را يافته اند خودشان را يافته اند . ( من عرف نفسه عرف ربه و متقابلا : من عرف ربه عرف نفسه . ) در منطق قرآن ، جدايي نيست . اگر انساني خيال كند كه خود واقعي اش را دريافته است بدون اينكه خدا را دريافته باشد اشتباه كرده . اين از اصول معارف قرآن است .
اين مطلبي كه امروز به نام " از خود بيگانگي " يا صحيحترش " با خود بيگانگي " مي گويند ، در معارف اسلامي سابقه خيلي زياد دارد ، يعني از قرآن شروع مي شود و سابقه اي بيش از هزار سال دارد با يك سير مخصوص به خود . در اروپا اين مطلب از هگل شروع مي شود و بعد از هگل مكتبهاي ديگر اين مسأله را طرح كردند بدون اينكه [ " خود " را شناسانده باشند ! ] چون مسأله " با خود بيگانگي " اولين سؤالش اين است كه خود آن " خود " چيست كه صحبت از بيگانگي مي كني ؟ آخر شما مي گوييد انسان از خود بيگانه شده است . اول آن " خود " را به ما بشناسانيد كه آن " خود " چيست تا بعد " بيگانگي با
1. حشر / . 19