انتزاع مي كند . از اينجا اعتقاد به مذهب پيدا مي شود . معناي اين سخن اين است كه اولا ما بايد همه افراد بشر را ساقط شده در حيوانيت فرض كنيم و ثانيا بايد همه اين ساقط شده هاي در حيوانيت را مذهبي فرض كنيم ، در صورتي كه : اولا انسانها هميشه دو گونه بوده اند : انسانهايي كه به شرافت انسانيت خودشان باقي بوده اند و در همه زمانها بوده اند و انسانهايي كه در حيوانيت سقوط كرده اند ، و ثانيا بايد ببينيم آنهايي كه به مذهب گرايش پيدا مي كنند كه اتفاقا اين جزء يكي از ادله ماست ، هميشه در دنيا مشتريهاي مذهب چه گروههايي هستند ؟ آيا مردمان شريف ، آنهايي كه اصالتهاي انسانيت در آنان باقي است به سوي مذهب گرايش دارند يا انسانهايي كه در حيوانيت سقوط كرده اند ؟ حتي غير مذهبي ها هم در اين جهت انكار ندارند و لهذا مي گويند اگر شما مي بينيد افراد ، مذهبي هستند ، اين مذهبي بودن شرافت ذاتي اينهاست ، به آن مذهبي كه گرايش پيدا كرده اند مربوط نيست ، به شرافت خود اينها مربوط است ، يعني مشتريهاي واقعي مذهب هميشه از ميان افراد شريف انتخاب مي شوند . شما مي گوييد چون انسان شرافتش را از دست مي دهد و در حيوانيت سقوط مي كند اين امر منشأ اعتقاد به خدا مي شود ، در حالي كه قضيه برعكس است : آنهايي كه در خودشان اين شرافت را احساس مي كنند و باقي بر اصالتهاي انساني هستند آنها هستند كساني كه اعتقاد و ايمان به خدا و اصول مذهب پيدا مي كنند . به هر حال نظريه اين جناب يك نظريه منسوخي است .
فكر مي كرد كه اين كه در خوابش آمده يك موجودي است واقعا از خارج آمده نزد او ، و چون مي دانست كه او جسمش در زير خاك پوسيده پس معتقد شد كه او يك روحي دارد . اينجا بود كه معتقد شد همه ما انسانها روحي داريم و بدني . بعد اين را تعميم داد به همه اشياء ، يعني براي همه اشياء جان قائل شد ، براي دريا جان قائل شد ، براي طوفان جان قائل شد ، براي خورشيد جان قائل شد . . . ، آنگاه در گرفتاري و هنگامي كه با اين نيروهاي طبيعي مصادف مي شد همچنانكه وقتي با يك انسان قدرتمند مصادف مي شد همچنانكه وقتي با يك انسان قدرتمند مصادف مي شد برايش هديه و نذر مي برد ، احيانا تملق مي كرد و از اينجور كارها ، شروع كرد همين كارها را يعني پرستش در مقابل نيروهاي طبيعت انجام دادن ( اسپنسر مسأله پرستش را توجيه مي كند كه اول بار پرستش از كجا پيدا شد ) ، و از اينجا پرستش نيروهاي طبيعت پديد آمد .
پس اگوست كنت فقط توجيه نظري و فكري مطلب را بيان مي كند ، اسپنسر ريشه پرستش را بيان كرده كه اولين بار پرستش از كجا شروع شد ، از پرستش نيروهاي طبيعت شروع شد و اين عملي است از قبيل تملقها و پيشكش بردنها و هديه بردنهايي كه انسانها براي انسانهاي زورمندتر از خودشان انجام مي دهند . همان طور كه براي انسانها هديه مي بردند براي آنها قرباني مي كردند ، و همان طور كه در مقابل انسانها تملق مي گفتند در مقابل آنها عبادت مي كردند ، ذكر مي گفتند و امثال اينها . طبق اين نظريه ، با رفتن جهل يعني شناختن علل ( آنطور كه اگوست كنت گفت ) ، اعتقاد به اينكه خير ، اشياء جاندار نيستند و همه بي جان هستند ، دريا بي جان است ، زمين بي جان است ، باران بي جان است ، و حتي اين كه انسان خودش هم يك روحي داشته باشد قهرا مورد شك و ترديد يا نفي قرار بگيرد ، در اين حال پرستش موضوع ندارد ، يعني با گسترش علم ، خود به خود مذهب منتفي مي شود . نويسنده مقاله جواب مي دهد كه اين حرف به دلائلي درست نيست . يكي از دلائل اين است كه تجربه خلاف اين مطلب را ثابت كرده .
مي گويد ما مي بينيم كه در ميان جاهلها ، هم مذهب هست هم مسأله لا مذهبي ، در ميان عالمها نيز هم مذهب هست هم لا مذهبي ، يعني مسأله مذهب و لا مذهبي هيچ به علم و جهل ارتباط ندارد ، اگر مذهب مولود جهل بود مي بايست به هر نسبت كه مردم بيسوادترند مذهبي تر باشند و به هر نسبت كه باسوادتر و عالمتر هستند لامذهب تر باشند ، پس حتما علماي طراز اول بايد لامذهب باشند ، در صورتي كه عملا چنين نيست ، بعد مي گويد مثل كي و كي ، و حتي مي گويد داروين نيز لا مذهب نبود . - . . . نكته اي كه در اين مقاله انور خامه اي بود دو تا استنادي بود كه به نظر من لا اقل ، خيلي غلط مي رسيد ، يكي آن شعر مولوي را نقل كرده كه " ابلهي شو تا بماني دين درست " ، و ديگر آن شعر ابوالعلا را كه با وجود نظراتي كه در مورد ابوالعلاي معري هست لا اقل اين شعرش بعيد است كه به اين هدف گفته شده باشد كه [ دين ناشي از جهل است ] . مي گويد :
اهل زمين دو فرقه اند يا دين دارند عقل ندارند و يا عقل دارند دين ندارند ، كه هر دوي اينها من فكر مي كنم كه طعنه اي بوده به متدينين قشري كه مثلا تكفير مي كردند ، و در جواب آنها بوده و نه به اين معنايي كه اين جامعه شناسها [ در نظر گرفته اند كه ] واقعا عقيده داشته باشند كه دين از جهل ناشي شده است .
ابوالعلاي معري ، البته حكيم و فيلسوف هم بوده ولي شاعر مسلك است يعني يك آدمي است كه در حالات مختلف ، مختلف حرف مي زند و لهذا وضع ابوالعلا خيلي روشن نيست . البته من هم مطالعه زيادي روي شخص ابوالعلا ندارم ، آن مقداري كه مطالعه دارم همين است : در گفته هاي ابوالعلا ، هم توحيد و دينداري و اسلام ، خيلي قوي هست و هم حرفهايي كه ضد اينهاست پيدا مي شود . و اما شعر مولوي ، من اصلش را پيدا نكردم . درباره مولوي كسي نمي تواند چنين احتمالي بدهد .
من حدس خيلي قوي دارم كه مولوي به حكم اينكه عارف است و با فيلسوفان در مي افتد و مي خواهد نظريه تسليم را [ بيان كند ] مي خواهد بگويد اصلا انسان تا در مقابل حقيقت تسليم نباشد [ به آن نمي رسد ، ] آنچه را كه از خودش دارد بايد بگذارد كنار و بيايد آنجا . و يك نفر عارف هميشه اينجور فكر مي كند ، مي گويد هر چه را از خود داري بگذار بيرون كه اينها [ انانيت ] است ، بعد خودت بيا جلو . [ مولوي ] حتي آن حديث " عليكم بدين العجائز " را - كه البته حديث بودنش هم مسلم نيست ، در عين حال به صورت يك حديث نقل كرده اند - به همين معنا توجيه كرده يعني " عجائز " را از " عجز " يعني حالت انكسار گرفته است . در بسياري از اشعار مولوي عقل محكوم شده ، ولي عقلي كه محكوم شده آن عقل حكيمانه است در مقابل عشق عارفانه ، يعني در تضاد عقل و عشق ، عقل را محكوم كرده و به عشق چسبيده . البته عرفان همين است . مي گويد :
او يكچنين سخني مي گويد نه مطلب اينها را .
- مي گويد نظريه ديگري مذهب را ناشي از ضعف و زبوني انسان مي شمارد . كه همان مسأله ترس است . - كه همان مسأله ترس است و شايد كسي كه بيشترين تأكيد را دارد راسل باشد كه خوب است چند نقل قول از او را بخوانم . كتاب برگزيده افكار راسل از كتاب تعليم و تربيت و نظم اجتماعي او چنين نقل مي كند : اعتقاد به خدا و زندگي پس از مرگ اين امكان را به ما مي دهد كه زندگي را با شهامت پرهيزكارانه كمترين بالنسبه به شكاكيون ادامه دهيم ، يعني اينكه اعتقاد به دين ، ما را كم شهامت تر مي كند . گروه بسياري زيادي از مردم ايمان خود را به اين احكام مذهبي در سنيني كه يأس و نوميدي زود بر انسان چيره مي شود از دست مي دهند و بنابراين نسبت به افرادي كه هرگز پرورش مذهبي نداشته اند بايد با ناكاميهاي بسيار سخت تري مقابله كنند . مسيحيت دلائلي ارائه مي دهد كه از مرگ و يا كائنات نترسيم ولي براي حصول بدين منظور در تعليم مكفي صفت شهامت موفق نمي شود در حالي كه اشتياق به اعتقاد مذهبي به مقدار معتنابهي محصول ترس آدمي است .
طرفداران مذهب به اين فكر كه بعضي از انواع ترس را نبايد به حساب آورد ابراز تمايل مي كنند . به نظر من ايشان از اين بابت سخت در اشتباهند . اينكه بگذاريم كسي جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دل خوش كننده تمسك جويد هرگز زندگي كردن به بهترين راه ممكن ناميده نمي شود . تا مادامي كه مذهب به ترس پناه مي برد از ارزش و مقام انساني خواهد كاست .
همچنين از كتاب اجتماع انساني راسل چنين نقل مي كند : فكر مي كنم انساني كه نتواند وجود مهلكه هاي زندگي را بدون قبول افسانه هاي تسلي بخش تحمل كند وجودي ضعيف و قابل تهديد است . چنين انساني قطعا در بخشي از وجود خود بدين حقيقت معترف است كه آنچه را او قبول كرده جز افسانه و اسطوره نيست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشي است كه به وجود مي آورند اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنين افكاري را ندارد . حتي مي توان گفت كه او چون به غير منطقي بودن افكارش داناست پس بنابراين نسبت به آنها تعصب مي ورزد و از بحث و مباحثه پيرامونشان گريزان است . تشريح مطلب اين است كه انسان ، پديده هايي را مي ديده و مي ترسيده و در ترس از اينها احتياج داشته كه اين اضطراب و نگراني درون خودش را به يك صورتي به آرامش مبدل كند .
نمي توانسته با علم و با شناخت واقعي پديده ها كه بعد منجر به پيدا كردن يك راه حل مناسبي برايش مي شود اين آرامش را كسب كند ، ناگزير مي آمده به جاي علاج واقعي به مسكن پناه مي برده و مي آمده به جاي علاج واقعي به مسكن پناه مي برده و مي آمده يك دل خوشي كنكي براي خودش ايجاد مي كرده ، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر ، ناملايمات زندگي را براي خودش حل مي كرده ، با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اينكه اگر اينجا ما ناراحتي مي كشيم در عوض بهشتي است ، ناملايمات را براي خودش آسان مي كرده ، و از اين قبيل ، . . .
باز مي گردم به آن نكته اي كه در ابتدا گفتم . شايد هم آن را درست توضيح ندادم . يك اصطلاحي دارند علماي " اصول " ما ، مي گويند كه فلان دليل بر فلان دليل ديگر حكومت دارد يا مي گويند بر آن دليل ورود دارد .
مقصودشان اين است كه گاهي دو تا دليل نمي توانند با يكديگر تعارض پيدا كنند زيرا يك دليل ، مشروط به يك شرطي است كه وقتي آن دليل ديگر آمد ، شرط او را از بين مي برد ، وقتي شرطش از بين رفت او خود بخود منتفي است ، نه اينكه دو تا دليل با هم مي جنگند ، ديگر جاي جنگ براي آنها باقي نمي ماند . حال اگر بخواهم راجع به آن بحث كنم دور مي شويم ، اشخاصي كه اندكي وارد باشند خودشان مي دانند . اينها همانطور كه گفتم از اول ، فرضشان بر اين است كه يك منطق نمي توانسته منشأ پيدايش فكر مذهب باشد ، حال كه چنين است پس برويم دنبال آن امور غير منطقي : ترس و جهل و غيره .
به اينها بايد گفت گاهي يك فكر براي بشر ، هر چند باطل باشد ، ولي منشأ گرايش بشر به آن فكر باز هم منطق بشر بوده نه چيزي ماوراي منطقش . مثلا چند هزار سال بود كه بشر فكر مي كرد كه خورشيد به دور زمين مي گردد و زمين ثابت است . آيا هيچگاه ما دنبال اين مي رويم كه چه علتي سبب گرديد كه بشر معتقد شد كه زمين مركز است و خورشيد و ستارگان به دور زمين مي گردند ، آيا مثلا ترس از اموات بود و اينجور مسائل ؟ نه . مي گوييم جريان فكري و منطقي ، [ بشر را به آنجا رساند ] ، هيچ عاملي ماوراي فكر و منطق در كار نبوده ، گو اينكه اشتباه بوده ، بشر نگاه مي كرد ، به حس ظاهر اينجور مي آيد كه خورشيد و ستارگان به دور زمين مي چرخند . همين طور كه مي ديد ، حكم مي كرد .
اين ديگر دليلي غير از خود ديدن و خود فكر انسان ندارد ، دليلي از خارج ندارد ، مثل [ اعتقاد به نحوست ] سيزده نيست كه بگوييم در اينجا عامل ديگري [ غير از عقل بشر ] دخالت كرده است .
از اينها بايد پرسيد كه آيا بشر ، همان بشر گذشته چند هزار سال پيش كه خوشبختانه آثاري كه اكنون از بشر چند هزار سال پيش گذشته از مسأله پيغمبران در علم و فن و صنعت و حتي فكر و نظر به دست آمده ، بعضي از آنها در سطح بسيار بالايي است و بسياري نيز اثرش اكنون در دست نيست ، قديمترين كتابهايي كه از چين و غيره به دست آمده حاوي فكرهايي فلسفي است كه به قدري دقيق و بلند است كه اسباب حيرت بشر امروزي است ، شما مي بينيد اهرام مصر را اشخاص امروز مثل هشترودي نمي توانند باور كنند كه اين ساخته بشر آن روز است يعني آنقدر اينها نمايشگر يك فن و صنعت پيشرفته است كه مي گويند اين را انسانهاي ديگر از كرات ديگر آمده اند ساخته اند ، آري ، آيا بشر ، همان بشر گذشته اين مقدار فكر نداشت كه فكرش او را به مذهب و خدا كشانده باشد ؟ همين كه شما مي گوييد درباره حوادث فكر مي كرد و مي گفت يك علتي دارد ، بسيار خوب ، يك قدم آن طرف تر برود كه خود آن علت چيست ؟ اين ، يك قدم ساده اي است كه فكر بشر برسد به آنجا ، ديگر همان قدم اول نمي ايستد ، همينقدر كه اسمش را گذاشت " اله " و " خدا " نمي ايستد ، مي گويد اين باران ، يك چيزي هست كه آن را مي گرداند ، بعد مي رود سراغ آن چيز ، آن چيز خودش چگونه است ؟ اين جزء افكار ابتدايي انسان است ، يعني انسان مدرسه ديده و درس خوانده نمي خواهد ، بلكه هر انساني زود منتقل مي شود كه آنچه من مي بينم به صورت يك مقهور و مربوب است .
ببينيد قرآن چه اعجازي به خرج مي دهد كه داستان را از ابراهيم ( ع ) نقل مي كند كه جزء قديمترين پيغمبران است قبل از مسيحيت و يهوديت و همه اينها ، از ابراهيم جوان هم نقل مي كند ، از ابراهيم به صورت يك كسي كه [ به علل خاصي از جامعه دور بوده است ] . اين خيلي نكته فوق العاده اي است كه قرآن مخصوصا اين داستان را نقل مي كند كه ابراهيم به يك علل خاصي از اجتماع و جامعه دور بوده و در غار زندگي مي كرده ، ( 1 ) براي اولين بار كه اين جهان را مي بيند ، هنگامي كه ستاره اي نوراني را مي بيند نظرش را بيش از همه جلب مي كند ، مي گويد هذا ربي ( حال يا به صورت
1. من مكرر گفته ام " حي بن يقظان " قرآن ، ابراهيم ( ع ) است . " حي بن يقظان " يعني يك آدم فرضي كه فلاسفه فرض مي كنند كه او را در يك غاري و در جايي كه هيچ انساني را نبيند و فكري از كسي نگيرد بزرگ كنند ، يكمرتبه او را در مقابل عالم قرار دهند ببينند خودش چگونه فكر مي كند . ولي قرآن يك حي بن يقظان دارد كه ضمنا آدم واقعي هم هست .