اينجا توضيحي كه خودش تتمه اي از حرفهاي آن جلسه است عرض مي كنم . در مورد اين اصل تضادي كه هگل آورده است و بعد پيروان او آن را بيشتر توضيح داده اند گفتيم كه دو مشخص دارد كه با اصل تضادي كه ديگران مي گفته اند متفاوت است . خود اصل تضاد به طور كلي در عالم ، يعني اينكه هستي عالم طبيعت و ماده بر پايه تضاد قوا و نيروهاي اين عالم است ، اين ديگر از مختصات هگل يا غير هگل نيست ، يك امر بسيار كهني است . اين لغت " آخشيج " كه بر عناصر اطلاق مي شود يعني ضد . عناصر را از آن جهت كه اضداد يكديگر هستند " آخشيج " مي نامند . حرف خاص هگل اين است كه ضد هر چيزي از درون خودش جوانه مي زند . اين جهت كه ضد هر چيزي از درون خودش جوانه بزند و در سرشت هر چيزي ضد خودش - يا به قول او در بعضي تعبيراتش نفي خودش - وجود داشته باشد ، تقريبا مي شود گفت از مختصات هگل است .
و ديگر اينكه اين مساله مشتمل بودن يك چيز بر نفي خودش به نابودي ختم نمي شود و پايان نمي پذيرد بلكه به نوبه خودش منتهي مي شود به يك مرحله سومي كه كاملتر از مرحله اول و مرحله دوم است و اين به معناي اين است كه اين تضاد دروني - به تعبيري كه اينجا كرد - خودش خلاق و آفريننده است ، يعني انسان نبايد از اين تضادها بوي نفي و نيستي و عدم بشنود ، زيرا ممكن است يك فلسفه اي بر اين اساس باشد كه اصل تضاد را در عالم بپذيرد(كما اينكه فلسفه هاي قديم به اين شكل مي پذيرند) ، در واقع براي عالم دو جريان در كنار يكديگر قائل بشود ، يك جريان وصل و يك جريان فصل ، يكي كه به منزله جمع و تاليف و دوختن است و ديگري كه به منزله پاره كردن و متفرق كردن و خراب كردن است . آن وقت بايد بگويند ( كما اينكه در كلمات خيليها هست ) كه دو جريان در كنار يكديگر در عالم وجود دارد ، يك جريان ، جريان نيستي و فاني كردن و جداكردن و متلاشي كردن ، و يك جريان ديگر در مقابل ، جريان اصلاح كردن و از بين بردن [ جدايي ].
مثلا بدن انسان را در نظر بگيريد . از يك طرف در اثر عوامل بيروني دچار يك نوع از هم گسستگيها ، از هم پاشيدگيها ، مثلا شكستنها و بريدنها مي شود ، [ و از طرف ديگر اينها جبران و ترميم مي شود ] و اگر در دنيا فقط همين يكي وجود مي داشت يعني هر چه كه شكسته مي شد دومرتبه درست نمي شد و هر چه كه بريده مي شد دومرتبه وصل نمي شد بايد همين قدر كه مثلا يك بار كوچكترين خراشي دست انسان بردارد ، براي ابد باقي بماند ، ولي يك جريان وصل ديگري هست كه فورا اين را ترميم و جبران مي كند . اما او به اين شكل نمي خواهد بگويد . او همان جرياني را كه جريان فصل است عينا جريان وصل مي داند ، همان جرياني را كه جريان قطع كردن است عينا جريان دوختن مي شمارد ، هر دو [ را ] يكي [ مي داند . ] اين است كه مدعي مي شود كه تضاد خودش في حدذاته خلاق است .
نمي گويد در زمينه تضادها خلا قيت وجود دارد ، اصلا مي گويد نفس اين تضاد خلاق است . تقريبا در حرف هگل هم ، چنين چيزي هست كه نفس تضاد خلاق است ، اگرچه در فلسفه خود هگل صددرصد اين طور استنتاج نشده است و اگر استنتاج هم بشود با نظريه خود هگل مخالف نيست . هگل يك نوع فلسفه پيچيده اي دارد كه حتي در اينكه آيا او قائل به خداست يا منكر خدا ، مي بينيد اختلاف نظري وجود دارد ، بعضيها او را يك آدم بي خدايي - به اصطلاح - تلقي مي كنند و بعضي باخدا و معتقد . ولي حقيقت اين است كه او به خدا معتقد است اما خدا را - همانچه را كه ديگران خدا مي دانند [ و ] او خدا مي داند - به شكل ديگري توجيه و تفسير مي كند ، نه به عنوان علت نخستين و علالعلل اشيا و آن چيزي كه همه اشيا از او به وجود آمده اند ، بلكه به معناي تقريبا آن عقل كل و روح كل كه ديالكتيك اشيا در نهايت به او منتهي مي شود ، و بالاخره او به خدا قائل است ، منتها تصورش از خدا با تصور ديگران از خدا كمي اختلاف دارد .
به هر حال به اين نتيجه رسيديم كه تضاد يك حقيقتي است كه در سرشت همه امور مادي هست ، هيچ چيزي نيست كه در درون خودش يك تضادي نداشته باشد ، يعني منشا يك تضادي در درون خودش نشود ، اصلا سير طبيعت و ديالكتيك طبيعت بر عبور از اضداد است ، و بعد هم گفتيم كه خود اين تضاد است كه منشا حركتها و خلاق و آفريننده است . همين جاست كه به شاگردهاي مكتب او از قبيل فويرباخ و بعد ماركس و ديگران يك مستمسكي براي ماديگري داده است . ( براي اين بود كه اين قسمت را گفتم . مخصوصا در حرف مائو اين حرف بيشتر روشن است ، در حرف ماركس و انگلس و ديگران هم هست . ) اينها درباره خدا نه به مفهومي كه هگل گفته است ، بلكه به همان مفهومي كه الهيون گفته اند يعني علت اشيا يا مثلا ارسطو گفته است ( محرك اول ) مي گويند به همين دليل پس طبيعت بي نياز است از ماورا خودش ، يعني علت طبيعت و علت حركتها و جريانهاي طبيعت در درون خود طبيعت است و نه در بيرونش ، چون همان تضاد دروني خودش است كه منشا حركت خودش است ، پس محرك طبيعت خود طبيعت است در درون خودش است . اين است كه همين مطلب تعبيري به اينها داده است كه مي گويند حركتي كه ما در طبيعت قائل هستيم يك نوع حركت ديناميكي و خود به خودي است ، در مقابل حركت مكانيكي كه از درون دستگاه نيست ، از بيرون دستگاه است .
يك ماشين ، يك كارخانه وقتي حركت مي كند بالاخره يك موتور ، كه يك امري است ماوراي اين دستگاه ، بايد وجود داشته باشد كه اين دستگاه عظيم را به حركت دربياورد ، نه اينكه همان كه در درون خودش متحرك است خودش محرك خودش باشد ، " خود حركت " نيست . اين است كه اينها به ماديت مكانيكي اعتراض دارند ، يعني به آنهايي كه آمده اند جهان را به صورت مكانيكي توجيه كرده و خواسته اند جهان را فقط به صورت يك ماشين تصوير كنند ، مي گويند اين تصوير غلط است ، اگر جهان به صورت يك ماشين باشد بالاخره به يك نيروي ماورا خودش احتياج دارد ، نه ، جهان به صورت يك دستگاه ديناميك است كه محركش در درون خودش است ، هر چيزي محركش به طور خودكار در درون خودش است. پس در اين حرف يك مفري پيدا كردند.
حال اين با حرفهاي فلسفه ما در كجا ارتباط پيدا مي كند ؟ در فلسفه ما مطلبي مطرح است و آن اين است كه آيا اساسا ممكن است متحرك عين محرك باشد ؟ كه تقريبا اين خودش منحل به دو مساله مي شود : يكي اين كه بگوييم اساسا متحرك نيازمند به محرك نيست ، اصلا چه كسي گفته است كه يك حركت نيازمند به محرك است ؟ يعني حركت نيازمند به عامل دهنده ، به عامل محرك ، به فاعل نيست ، حداكثر اين است كه نيازمند به قابل يعني متحرك باشد ، نه فاعل يعني محرك . اينجا دو بحث مطرح مي شود ، يكي اثبات اينكه حركت نيازمند به محرك هست ، طبيعت و ذات حركت به نحوي است كه امكان ندارد بدون اينكه نيرويي در كار باشد حركت به وجود بيايد . بحث ديگر همين مطلب اينجاست .
نمي گوييم متحرك محرك نمي خواهد ، ولي يك شي خودش محرك خودش باشد . آنجا هم باز مي گويند يك شي مي تواند خودش محرك خودش باشد اما يك شي مركب ، يعني يك شيئي كه داراي دو حيثيت و دو خصوصيت است ، از يك خصوصيت دهنده حركت باشد و از يك خصوصيت ديگر گيرنده ، و الا آنجا كه پاي دهندگي و گيرندگي در كار باشد محال است كه يك شي از حيثيت واحد ، هم دهنده باشد و هم گيرنده ، كه مساوي با اين است كه يك شي در آن واحد هم واجد چيزي باشد ، از آن جهت كه دهنده است ، و هم فاقد آن چيز باشد از آن جهت كه گيرنده است ، يعني شي از آن جهت كه گيرنده و قابل چيزي است بايد فاقد آن باشد تا بگيرد و از آن جهت كه دهنده آن چيز است بايد به نحوي واجد آن باشد تا آن را بدهد . بنابراين يك شي مركب از دو حيث مي تواند هم دهنده باشد هم گيرنده . مثال مي زنند كه يك طبيب مي تواند خود معالجه كننده خود باشد ، يعني هم خود معالج باشد و هم خود متعالج باشد ، اما اين از دو جنبه است ، طبيب از جنبه نفس و روح و علم خودش معالج است و از جنبه بدن خودش متعالج .
اين دو حيثيت مختلف است ، و الا عينا از همان حيثيتي كه معالج است نمي تواند متعالج باشد . بعد كه اين بحث را طرح كردند مي گويند پس در طبيعت ، يك شي مي تواند در آن واحد هم محرك باشد هم متحرك(نه به آن معنا كه شي متحرك باشد محرك نداشته باشد ) اما از دو جهت و دو حيثيت . بعد بحث ديگري طرح مي شود كه اگر شيئي در طبيعت محرك باشد خود محرك هم بايد متحرك باشد ، يعني نمي شود شي در طبيعت باشد و محرك غير متحرك باشد ، يعني بحث روي محرك مي آيد كه خود محرك كه محرك اين متحرك است ثابت است يا متحرك ؟ از ايندو نمي تواند بيرون باشد . بعد ثابت مي كنند كه هر محركي همين قدر كه وابسته به طبيعت و ماده باشد در عين حال متحرك هم بايد باشد ، يعني باز خودش نياز به محرك ديگري دارد . در نهايت امر همه محركها بايد منتهي بشود به محرك غير متحرك . اينجاست كه مي گويند طبيعت در حركت خودش بالاخره نيازمند به يك نيروي محرك غير متحرك است . اين را من به طور اجمال و سربسته و خلاصه گفتم براي اينكه رابطه اين مساله را با آنجا كه در فلسفه ما ارتباط پيدا مي كند درك كنيد .
اينها به اينجا رسيدند ، كه خود اين رسيدن هم البته يك حرف ناتمامي است ( بعد عرض مي كنيم ) يعني اين مطلب از نظر علمي اصلا قابل اثبات نيست كه هر چيزي در سرشت خودش مشتمل بر ضد خودش است . با چهار تا مثال نمي شود اين مطلب را به صورت يك اصل كلي در عالم بيان كرد . مثلا آيا اين در زيست شناسي صادق است ؟ واقعا هر چيزي عامل نفي خودش را در درون خودش دارد ؟ اين اول مطلب است كه قابل اثبات نيست . بعلاوه مساله اينكه تضاد خودش پيش برنده است ، در عين اينكه حرف درستي است ، اين نتيجه گيري كه اينها مي كنند كه پس حركت نيازمند به محركي وراي اين تضاد دروني نيست ، سخت قابل مناقشه است ، چطور ؟ يك وقت ما مي گوييم اين شي و اين شي با يكديگر در تضاد هستند ، بعد مي گوييم اين تضاد عامل حركت است ، نفس اين تضاد است كه عامل حركت است . يك وقت مي گوييم كه در درون اين نيرويي هست و در درون آن نيرويي ، اين دو شيئي كه در درون خودشان نيرو دارند ، در حال تضاد است كه اين نيروها به كار مي افتد ، يعني تضاد نيروها را تحريك مي كند و به كار مي اندازد .
آن وقت عامل حركت چه مي شود ؟ آيا عامل حركت ، اين تضاد است يا آن نيروها ، و تضاد فقط سبب مي شود كه آن نيروها به كار بيفتند ، نه اينكه اين تضاد است كه اين شي را به حركت در مي آورد . مثلا در باب علم مي گويند : " حيا العلم بالنقد و الرد " حيات علم به اين است كه انتقاد و رد بشود . مي گويند اگر يك نفر عالم فقط نظريه بدهد علم [ آنقدر ] پيش نمي رود كه يك عالم ديگري در مقابلش بايستد ، به حرفهاي او ايراد بگيرد و دائما نقد كند . هر چه كه ديگران به حرفهاي او اصلي خودش منصرف نمي كند بلكه راسختر مي كند ولي در اثر همان حرفها او بر نقاط ضعف خودش بيشتر فائق مي آيد . حال ، اين تضاد نقشي دارد در پيش بردن اين فكر ، اما آن كه واقعا فكر مي كند كيست ؟ انسان . و همچنين در موارد ديگر هميشه اين طور است كه تا نيرويي وارد نشود و ضربه اي وارد نكند نيروهاي موجود به حركت نمي افتند . پس در واقع در اين جور موارد نقش تضاد شبيه نقش تشويق تشويق كننده است .
تشويق تشويق كننده چه نقشي دارد ؟ فقها يك حرفي دارند در باب [ (اعانت به اثم " و چه حرف خوبي است ! مي گويند اعانت به اثم به دو صورت انجام مي شود كه در هر دو صورت ، هم شخص عامل مجرم است و هم شخصي كه اعانت به اثم كرده است . يكي به اين نحو است كه يك نفر مي آيد ديگري را وسوسه مي كند يه يك موضوع گناه آميزي ، مرتب تشويق مي كند تا بالاخره او را وادار مي كند به گناه كردن . عامل گناه در اينجا كيست ؟ تشويق كننده به عنوان تشويق كننده عامل است ، اما نه اينكه حالا كه اين عامل است او ديگر عامل و گناهكار نيست ، چون اين تشويقش كرده پس او ديگر مسووليتي ندارد ، نه ، او هم عامل گناه است ، او عامل مباشر است ، اين عامل تسبيبي ، هم عامل مسبب عامل است هم عامل مباشر . صورت ديگر جهت عكس قضيه است ، يعني نه به صورت تشويق يك شخص به يك گناه ، بلكه به صورت ايجاد ناراحتي شخص در يك جهتي كه به سبب آن يك گناه را مرتكب بشود . مثل اينكه يك نفر به ديگري فحش مي دهد . اين وقتي كه به او فحش مي دهد غير از اين است كه او را تشويق به فحش دادن كند كه بيا به من فحش بده . اين فقط به او فحش مي دهد ولي فحش دادن اين سبب مي شود كه او تحريك بشود و او هم يك فحش به اين بدهد .
اين فحش دهنده اولي دو گناه مرتكب شده ، يكي اينكه فحش داده به آن دومي و ديگر اينكه سبب شده است كه دومي تحريك بشود به فحش دادن به خودش ، يعني در فحشي هم كه او به اين داده يك گناهي مرتكب شده است ، شريك است در گناه او ، نه شريك به معناي اينكه پس او ديگر عامل نيست ، بلكه او يك گناهكار جداگانه است ، اين يك گناهكار جداگانه . حال ، تضادها نقش تشويق و ترغيب را در كار عالم دارند ، يعني كار يك نيرويي كه محرك يك نيروي ديگر است براي عمل كردن ، نه نيرويي كه خود مستقيما عمل مي كند . اين است كه نقش تضاد نقش عامل مستقيم نيست كه ما تمام نيروها را در عالم انكار كنيم و بگوييم يگانه عاملي كه محرك است عامل تضاد است ، گويي هيچ نيروي ديگري وجود ندارد ، نه ، در حالت تضاد است كه نيروها فعاليت خودشان را به حد اعلي انجام مي دهند . پس بايد نقل كلام كنيم به آن نيروهاي اصلي كه در اثر تضاد تحريك مي شوند براي آنكه كارشان را انجام بدهند . پس باز مساله ماده و قوه مطرح مي شود [ كه ] پس در طبيعت قوه هايي و نيروهايي هست كه اين قوه ها و نيروها به هر حال فعالند و در اثر تضاد فعالتر مي شوند . پس دومرتبه ما برگشتيم به حرف اول كه ماده و قوه در عالم چگونه عمل مي كنند ؟ قوه كه روي ماده عمل مي كند و ماده را حركت مي دهد خودش متحرك است يا متحرك نيست ؟ همان بحثها باز تكرار مي شود .
حالا اين " جدل ، منطق نيروها " را توضيح بدهيد : - مي گويد پس جدل عبارت مي شود از مطالعه پيوستگي تضادهايي كه تاريخ را به وجود مي آورند . حركت تاريخ بر مبناي جدل شد و جدل هم مطالعه همين تضادهاست ، و بعد مي گويد منظور از جدل جدال افكار نيست بلكه جدال نيروها و برخورد قدرتهاست .
در قسمت بعد مكانيسم جدل را توضيح مي دهد كه خود اين هم چند بخش دارد . . . درباره اين مطلب يك توضيح مختصر عرض بكنم . در اين فصلي كه تحت عنوان " جدل ، منطق نيروها " است مي خواهد مشخص جدل ماركسيستي (جدل هگلي) را بيان كرده باشد . مقصود از " جدل " همان ديالكتيك است . مي گويد افلاطون هم به ديالكتيك و همان مفهوم جدل قائل بوده است . اصلا اين كلمه شايد اولين بار به وسيله افلاطون مطرح شده است . ولي نظر افلاطون (قبل از افلاطون هم بوده ، نظر قدما ) در باب ديالكتيك و جدل فقط به جدال افكار بود . الان هم در منطق ما مي بينيد كه " صناعات پنجگانه " داريم : صنعت برهان ، صنعت جدل ، صنعت خطابه ، صنعت شعر ، صنعت مغالطه . در منطق ، اينها را " صناعات خمس " مي گويند . اين صنعت جدل كه آنها مي گويند ، جدل به آن معناي خاصي كه به كار مي برند ، به قول مولف در واقع همان نوعي جدال افكار است ، كه در اصطلاح قرآن هم كلمه " جدل " تقريبا به همين معناست : " ادع الي سبيل ربك بالحكمو الموعظ الحسنو جادلهم بالتي هي احسن " ( 1 ) . مجادله همان زد و خورد فكرهاست . مجادله كن يعني تصادم فكري با آنها پيدا كن ، تصادم در سخن ، با آنها مجادله در كلام كن ، ولي اين مجادله بايد به نحو احسن باشد .
مي گويد آن جدال فقط جدال افكار با يكديگر است ، ديگر بيش از آن نيست ، ولي جدلي كه در منطق ديالكتيك آمده است جدل نيروهاست ، يعني نه تنها افكار با يكديگر در حال تخاصم و مبارزه هستند ، اصلا به طور كلي نيروهاي طبيعت با يكديگر در حال مجادله هستند . اين " جادلهم " يك فرماني است تكويني كه گويي بر همه اجزا طبيعت صادر شده است كه با يكديگر در حال مجادله هستند .
حالا " مكانيسم جدل " را بخوانيد . اين مكانيسم جدل در واقع همان اصول ديالكتيك است . - در دو بخش بحث مي كند ، يكي در انديشه و دوم در عمل . در انديشه ، همان قضيه معروف تز و آنتي تز و سنتز ، يا تصديق و نفي و نفي در نفي و يا بر نهاده و برابر نهاده و هم نهاده ، كه هر شيئي به عنوان تز يا بر نهاده در درون خودش نفي خودش را ايجاد مي كند، مي شود آنتي تز يا برابر نهاده و بعد سنتزي ايجاد مي شود كه اين سنتز امتيازش در اين است كه در يك سطحي بالاتر در عين اينكه تصديق ( تز ) و نفي ( آنتي تز ) را در بر مي گيرد در يك سطح بالاتري مطرح مي شود .
مي گويد : " مزيت سنتز در به عهده گرفتن ، " آفهيبن " ( 2 ) و فراتر رفتن است ضمن حفظ آنچه مورد تاييد تز و آنچه مورد انكار آنتي تز بود . " بعد در اين مورد مثالهايي مي زند . از جمله مي گويد : " مانند نوجواني كه از راه مخالفت با والدين به تاييد شخصيت خود مي پردازد " . " براي پاسخ به اين سوالات كافي است دو مضمون اصلي انديشه هگل را به عقد يكديگر در آورد ، از يك سو موضوع " سه دوره " تحول حيات ( تولد ، رشد ، نزول ) و از سوي ديگر موضوع ارتقا مقام بشريت به صورتي كه گور هر نهاد همانا گهواره نهاد برتري است . آنگاه به نظر خواهد آمد كه هر هستي ، هر فكر و
1. نحل / 125 aufheben . 2 [ در پاورقي آمده است : در واقع هگل با تكيه بر مفهوم دوگانه " آفهيبن " كه به معناي حفظ كردن و در عين حال برداشتن است نظريه پيش افتادگي جدلي را ارائه مي دهد . ]