فلسفه تاریخ

مرتضی مطهری

جلد 2 -صفحه : 50/ 14
نمايش فراداده

عرض مي كنم ) و هر موجود بيجاني همين طور است . يك شي معدني اگر تكون پيدا كند ، بعد تدريجا رو به پيري مي رود ( همان كه به آن " آنتروپي " مي گويند)ولو در درون خودش بدون آنكه محسوس باشد ، در اثر تشعشعهايي كه مثلا در اتمهايش پيدا مي شود . تنها حيات است كه به ظاهر از اين قانون مستثني است ، يعني حيات ، اول كه پيدا مي شود از ضعف شروع مي كند ، بعد مدتي رو به رشد مي رود، بعد كه دوره اي را طي كرد ( رشدش تا بي نهايت ادامه ندارد ) كم كم دوره كهولتش شروع مي شود ، بعد رو به تنزل مي رود تا منتهي مي شود به نيستي . البته دو گروه مي توانند به اين مطلب ايراد بگيرند ، بگويند اساسا ما چنين سه دوره اي نداريم . يكي اينكه يك كسي بيايد در مورد بيجانها بگويد در بيجانها همان تولد است و تنزل هم نيست . مثلا آبي اگر پيدا شد آب ، ديگر در درون خودش رو به تنزل نيست مگر اينكه يك عامل بيروني آن را از آب بودنش خارج كند و الا آب هميشه آب باقي مي ماند .

پس اساسا در مورد بيجانها همان تولد است و بعد هم ادامه ، نه رشد است و نه تنزل . نقطه مقابل ، اين است كه [ كسي ] قائل بشود در حيات هم اين سه دوره وجود ندارد ، كما اينكه خيليها امروز اين حرف را مي زنن د ، از جمله آقاي مهندس بازرگان در كتابهايش خيلي روي اين قضيه ( ترموديناميك ) اصرار دارد. اينها مدعي هستند در موجودات زنده هم عليرغم اينكه ما خيال مي كنيم كه موجود زنده يك مدتي رو به رشد مي رود بعد رو به تنزل، اتفاقا از همان اول كه متولد مي شود دارد پير مي شود . در مدتي هم كه رو به جواني مي رود باز رو به پيري مي رود ، يعني همانچه كه در فيزيك " كهولت " مي نامند كه موجود زنده تعادل خودش را از دست مي دهد ، همان حالت كه مصرفش بيش از گرفتنش است ، از همان اول شروع مي شود و لهذا اين اصل را كه انسان از اول كه متولد مي شود رو به مرگ مي رود ، اينها به اين معنا توجيه مي كنند ، مي گويند واقعا مرگ يك امري است تدريجي نه دفعي و از همان لحظه تولد هم واقعا مرگ شروع مي شود . اگر اين حرف را هم كسي بگويد باز [ طبق ] حرف آقاي هگل ما سه دوره نداريم ، حتي در مورد جاندار . آنهايي كه اين حرف را در مورد جاندارها مي گويند قهرا در مورد بيجانها هم مي گويند .

پس چه جاندار و چه بيجان دو دوره بيشتر ندارد ، تولد همان و تنزل همان . چون اين بحث يك بحث علمي است و زياد فلسفي نيست علما حق دارند اين ايراد را به هگل بگيرند .

بعد مولف مدعي است كه ما بايد اين دو مضمون اصلي انديشه هگل را به عقد يكديگر در بياوريم ، ولي نمي گويد چگونه به عقد يكديگر در بياوريم كه اينها به عقد يكديگر در نمي آيند . مطلب دوم هگل همان سه پايه است . همان طوري كه در پاورقي مي گويد اين سه پايه هم سابقه دارد و از ابتكارات هگل نيست . معاصران او كه كمي قبل از وي بوده اند مثل شلينگ و فيخته اين نظريات را تا حدي گفته بودند ، و آن همان مساله تز و آنتي تز و سنتز است كه در آن نظريه نه تنها اين سه دوره نيست ، بلكه نفي اين سه دوره است ، يعني در آن نظريه تولد است و رشد ، ديگر تنزل وجود ندارد . درست توجه كنيد . اينها را مولف آن طور كه بايد توضيح نداده است و حال آنكه اگر ما باشيم و همين علوم طبيعي ، علوم طبيعي اين حرفها را قبول ندارد . همانهايي كه اين فلسفه را انكار مي كنند مي گويند قضيه اين طور نيست ، چه كسي چنين چيزي مي گويد كه هر چيزي كه پيدا شد بعد تبديل به ضد خودش مي شود ، بعد تبديل به سنتز مي شود و سنتز مرحله عاليتر است ؟ اگر اين طور باشد بايد اصل آنتروپي در عالم وجود نداشته باشد ، يعني بايد كهولتي در عالم نباشد . هرگز چنين چيزي نيست . كي چنين چيزي هست كه يك شي به اين صورت تبديل مي شود ؟ ! مساله بقاي نوع در جاندارها مساله ديگري است . اين را به اين صورت بيان كردن غلط است .

اگر پدري و مادري توليد فرزند مي كنند و بعد اين فرزند باقي مي ماند اولا اين معنايش اين نيست كه اينها واقعا تكامل پيدا كرده و رفته اند . اينها كه تكامل پيدا نكرده اند ، اينها فاني شده اند ، يك موجود جديدي از نو به وجود آمده . والا ممكن است يك پدر ده فرزند داشته باشد ، آيا مي توانيم بگوييم شي واحد در ده شاخه دارد تكامل پيدا مي كند ؟ ! اين بقاي نوع است نه بقاي فرد و حال آنكه اين تكاملي كه اينها مي گويند به صورت تكامل فرد بايد توجيه بشود . به صورت بقاي فرد اصلا در عالم چنين جرياني وجود ندارد . - شايد آنها مواد نو را ملاك قرار بدهند . ملاك قرار نمي گيرد ، اين اصلا تكامل نيست ، يعني به اين صورت كه نوع شي باقي بماند و نوع شي افزايش پيدا كند ، اين چه ربطي به اين مساله دارد كه اين شي تبديل به آن شي شده است ؟ از مثالهايي كه انگلس و ديگران گفته اند ذكر مي كنيم . يك دانه جو را در زمين مي كاريد . بعد اين دانه جو واقعا در دوره اي رشد مي كند . اين حقيقتي است كه در دوره اي رشد كرده ، ولي آن كه رشد مي كند همين دانه است كه به صورت يك دستگاه درآمده و رشد مي كند . اين دستگاه در مجموع خودش ، در جز خودش يك دستگاه توليد مثل هم دارد ، يعني ضمنا دهها دانه جو هم توليد مي كند .

يك درخت زردآلو صدها هسته زردآلو هم توليد مي كند كه اين هسته هاي زردآلو را مي شود در كنار همين درخت زردآلو كاشت تا درختهاي زردآلوي ديگري به وجود بيايد و خود اين درخت زردآلو هم سر جاي خودش باشد . اينكه در خودش دستگاه توليد مثل دارد معنايش تبديل شدن اين به آن نيست . اين هنوز خودش در حال رشد است كه شما مي گوييد مثلش هم [ در كنارش موجود شده است . ] يا مانند يك انسان . شخصي در سن بيست سالگي داراي فرزند مي شود ، در سن چهل سالگي بچه بيست ساله پيدا مي كند . اين معنايش اين نيست كه من تبديل شدم به اين و من وجود ندارم . اين چه ربطي به اين موضوع دارد ؟ ! در غير جاندارها كه اساسا هيچ جا اين حرفها وجود ندارد . يك سنگ ، يك خاك ، از كجا مي شود ثابت كرد كه اين تبديل به ضدش مي شود و بعد به ضدضدش و تكامل [ رخ مي دهد ؟ ] چه كسي مي تواند در عالم بيجانها چنين تكاملي را كه اينها بيان مي كنند ثابت كند ؟ در عالم جاندارها هم كه به صورت بقاي انواع و توليد مثل است نه به صورت متبدل شدن يك شي . آنگاه اينها بعضي مثالهاي شخصي و فردي ، مانند مثالهاي اجتماعي ذكر مي كنند . يك نهضتي تبديل مي شود به نهضت ديگر ، كه آنجا باز بابش باب ديگري است .

فرضا در آنجاها صادق باشد ، در كل عالم اين جريانها صادق نيست . اين است كه مولف اينجا مي گويد كه ما بايد ميان اين دو مضمون اصلي انديشه هگل ، سه دوره تحول حيات يعني تولد و رشد و تنزل و سه پايه فلسفي تز و آنتي تز و سنتز ، عقد ببنديم ، اما نمي گويد چگونه عقد ببنديم ، اينها كه با همديگر جور در نمي آيد ! گذشته از اينكه هم آن مخدوش است ، هم اين في حدذاته مخدوش است ، با همديگر قابل جمع نيستند ، چگونه قابل جمع است ؟ ! اين مي گويد : تولد ، رشد ، بعد زوال . آن مي گويد : تولد ، بعد نفي ( در واقع زوال ) و بعد كاملتر . " سه پايه " در واقع اين طور مي شود : تولد و زوال ( به معناي نفي ) و بعد نفي در نفي كه مرحله سوم رشد است .

" تولد و رشد و زوال " يعني در مرحله اول تولد ، در مرحله دوم تكامل ، در مرحله سوم فنا . " سه پايه " مي گويد در مرحله اول تولد ، در مرحله دوم نفي و در مرحله سوم تكامل ، چگونه اينها با همديگر قابل جمع شدند و اينها را به عقد هم در آورديد ؟ - شايد به اين صورت بگويند كه در اين تولد و رشد و نزول ، به اين شكل مي شود تطبيق داد كه تولد و رشد را در مقابل " بر نهاده " قرار مي دهيم ، نزول را مقابل " برابر نهاده " . سومش چيست ؟ - تولد جديد . نه ، اين سه دوره را با آن سه دوره مي خواهد به عقد همديگر در بياورد . شما سه دوره را تبديل به دو دوره مي كنيد . تازه دو دوره هم با همديگر تطبيق نمي شود .

آن وقت مرحله سوم ندارد ، مي شود دو دوره . براي من كاملا محسوس است كه اصلا فلسفه در غرب آميخته با ادبيات و شعر است ، تعبيرات ادبي و شاعرانه است كه به اين حرفها رنگ و روغن مي دهد . اگر كسي همين طور عبور كند ، تعبيرات ادبي و شاعرانه را به صورت يك فلسفه بپذيرد ، خيلي حرفهاي خوبي است ، ولي اگر بنا باشد انسان مته به خشخاش بگذارد مي بيند جز پوسته اي از ادبيات چيز ديگري باقي نمي ماند . مثلا اين خيلي تعبير ادبي عالي است :

هر فكر كه اول پيدا مي شود ( يا هر نهاد ، چون فكر و نهاد از نظر هگل يك چيز هستند . گفتيم ذهن و واقعيت از نظر او يك چيز است) ، هر فكر و هر نهاد ابتدا تصديق به موجوديت خود مي كند ، يعني مي گويد من هستم ، اين تعبير ادبي مطلب است ، يعني موجود مي شود . هنگامي كه ضمن رشد ، خود را تحميل مي كند ، مخالفتي بر مي انگيزد ( البته مخالفت از درون خودش بر مي انگيزد ) و ضد خود را ايجاد مي كند ، كه مرحله آنتي تز است . اين ضد به منزله يك نوجواني است كه از يك والديني پيدا شده است كه به قول مولف چون مي خواهد شخصيت خودش را تاييد كند در مقابل والدين سرپيچي مي كند . يك جوان وقتي مي خواهد در مقابل والدين بگويد من هم هستم ، من هم كسي هستم ، از حالت تسليم مطلق در مقابل والدين سر باز مي زند . مي گويد : " مانند نوجواني كه از راه مخالفت با والدين به تاييد شخصيت خود مي پردازد و از مبارزه اي كه چنين ( ميان كهنه و نو ) پديد مي آيد فكر يا نهاد برتري ظهور مي كند كه اضداد را در يك سنتز برتر آشتي مي دهد . " بحث سر همين است . چرا از جنگ اينها يك فكر و نهاد برتري ظهور مي كند كه اضداد را در يك سنتز برتر آشتي مي دهد ؟ به چه دليل ؟ اينجا يك نكته خيلي عالي هست ، توجه كنيد . فرض كنيد كه ما مي گوييم الان در اينجا يك نيرو وجود دارد كه آن "بر نهاده" است و يك نيروي جوان هم به قول مولف وجود دارد كه اينها با يكديگر در حال جنگ هستند .

بعد مي گويد يك نيروي سوم وجود پيدا مي كند كه ايندو را در سطح برتر و بالاتر آشتي مي دهد . اين نيروي سوم از كجا به وجود مي آيد ؟ از عدم به وجود مي آيد ؟ چگونه است ؟ تا حالا صحبت در حركت بود ، مي گفتند تضاد نيروي حركت دهنده است .

اگر پاي حركت دادن در كار باشد كمي مطلب آسان است كه همان هم خدشه داشت ، گفتيم متحرك نمي تواند خودش محرك خودش باشد ، اگر محركش هم خودش باشد آن محرك اگر متحرك باشد باز يك محرك ديگري لازم دارد ، در نهايت امر بايد متكي به بيرون خودش باشد . اين مساله حركت است . شما تنها به حركت كه قانع نيستيد ، مي گوييد اين نيروي اول نيروي ثاني به وجود مي آورد ، اين نيروي ثاني را از كجا به وجود مي آورد ؟ بعد ، از جنگ اينها نيروي سومي به وجود مي آيد ، نيروي سوم از كجا به وجود مي آيد ؟ چون صحبت به وجود آمدن يك نيروي جديد است ، نيروي سومي كه اين دو متضاد اول را با يكديگر آشتي مي دهد ، در خودش جمع مي كند ، يعني بالاتر از هردو است كه اين هر دو را در خود جمع مي كند ، آن از كجا به وجود مي آيد ؟ قدما شبيه اين حرف را داشتند . آنها مي گفتند اگر دو عنصر با يكديگر جنگ كنند و ميلي تركيبي در آنها باشد و با يكديگر تركيب بشوند ، در اثر جنگ كردن ، اينها اثر يكديگر را خنثي مي كنند ، به اين معنا كه اين از خودش چيزي به او مي دهد و او از خودش چيزي به اين مي دهد ، منتها آنها كه روي همان حساب رطوبت و يبوست و برودت و حرارت و از اين حرفها [ سخن ] مي گفتند ، مثلا مي گفتند اين از حرارت خودش روي آن اثر مي گذارد ، آن از برودت خودش روي اين اثر مي گذارد ، نتيجه اين است كه يك حالت متوسط ميان ايندو به وجود مي آيد . ولي اين امر در تركيب ايندو كافي نيست .

اينجاست كه يك مزاج متعادل پيدا مي شود . همين حالت متوسط را " مزاج متعادل " مي نامند . با پيدايش مزاج متعادل ، ماده قابليت پيدا مي كند براي صورت جديد يعني قوه جديد ، ناچار يك قوه جديد از مبدا ماورا به اينجا افاضه مي شود . آن صورت جديد كه آمد ، ايندو را با يكديگر آشتي مي دهد ، يعني ايندو را در زير بال خودش مي گيرد . پس عين اين جنگ نيرويي و نيرويي و پيدايش نيروي سومي كه اين نيروي سوم بتواند اينها را در زير بال خودش بگيرد قدما هم به آن قائل بوده اند ولي بدون اينكه اين نقطه ضعف اين حرفها را داشته باشند . آنها نمي گفتند از اين دو متضاد يكي از ديگري متولد مي شود . گذشته از اين ، اين دو متضاد كه در يكديگر اثر مي گذارند تازه زمينه يعني قابليت پيدا مي شود براي نيروي جديد .

ديگر نمي گفتند نيروي جديد خود به خود به وجود مي آيد . اگر خود به خود به وجود مي آيد ، پس همه عالم خود به خود به وجود بيايد . - اينها نمي گويند نيروي سوم به وجود مي آيد ، مي گويند حاصل تركيب نيروي اول و دوم است . اگر بگوييم حاصل تركيب ، ديگر يك شي سومي در كار نيست . حاصل تركيب حاصل جمع مي شود ، مثل اينكه جمع - و - مي شود 4 ، جمع تركيبي مي شود ، يعني اين با خاصيت خودش آن با خاصيت خودش . لازمه تركيب اين است كه اين چيزي از خودش به او مي دهد و چيزي از او مي گيرد ولي در مجموع چيزي اضافه نشده . اگر ما يك ليتر آب گرم داريم و يك ليتر آب سرد ، اينها وقتي به يكديگر برسند ، از گرماي اين به آن منتقل بشود ، يك حالت گرماي متوسط پيدا مي شود . اگر گرماي يكي نود درجه بود و گرماي ديگري ده درجه ، مثلا يك گرماي پنجاه درجه در مجموع دو ليتر آب پيدا مي شود ولي چيز سومي به وجود نمي آيد . - يعني ما از يك تركيب نمي توانيم يك خاصيت جديدي داشته باشيم كه نه در اين باشد نه در آن ؟ - نه ، خاصيت جديد اگر پيدا بشود از مبدا جديد پيدا مي شود ، يعني اول بايد يك مبدا خاصيت جديد پيدا بشود تا خاصيت جديد پيدا شود و الا ما هستيم و مجموع خاصيتهاي گذشته ، منتها خاصيتهاي كسر و انكسار شده گذشته ، مثل مجموع سرمايه هايي است كه روي همديگر بريزند .

اگر ما باشيم و خود اين سرمايه ها ، از آنها چيزي اضافه ديگر پيدا نمي شود . - منظورم در تركيبهاي شيميايي است . همان تركيب شيميايي را مي گويند همين طور است . مي گويند در هر تركيب شيميايي كه اثر جديد پيدا مي شود ناشي از قوه جديد و صورت جديد است . اصلا تحليل روي همين [ تركيب شيميايي است . ] مي گويند شما چون از نظر حسي نگاه مي كنيد مي گوييد اكسيژن و هيدروژن با همديگر تركيب شدند ، در اثر تركيب اينها آب پيدا شد . علم چون به محسوسات نگاه مي كند بيش از اين نگاه نمي كند . ولي فلسفه اين را اين طور تحليل نمي كند ، فلسفه مي گويد اينكه اكسيژن با هيدروژن تركيب شد يعني اينها روي يكديگر اثر گذاشتند ، با اينكه روي همديگر اثر گذاشتند كار اينها اين است كه مقدمه يك حالت جديد واقع مي شوند ، يعني براي ماده قابليتي ايجاد مي كنند كه يك صورت جديد پيدا بشود ، آن آب كه مي آيد صورت جديد است و خاصيت جديد هم از صورت جديد است ، صورت جديد يعني قوه جديد . نقش تركيب ايندو با يكديگر فقط اين است كه ماده را آماده مي كند براي يك قوه جديد . به اين شكل تكامل پيدا مي شود . اما اينها از درون خود اين اشيائي كه با يكديگر تركيب شده اند نمي خواهند بيرون بروند . اين است كه سنتز غير قابل توجيه مي شود . البته در تعبير هگل به اين شكل هست - و تعبير درست تري هم هست - كه سنتز عبارت است از سومي كه آندو را در بردارد .

مي گويد : " نهاد برتري ظهور مي كند كه اضداد را در يك سنتز برتر آشتي مي دهد " . اين نشان مي دهد كه يك قوه جديدي است كه اين دو ضد را با يكديگر آشتي مي دهد . ولي اغلب اين مقدار را هم توجه ندارند . خيال مي كنند ايندو كه با همديگر تركيب شد ديگر مي شود " كاملتر " . نه ، ايندو با هم تركيب بشوند معنايش " كاملتر " نيست . تا يك فكر و نهاد جديد پيدا نشود اينها كاملتر نمي شوند ، يعني در مورد سنتز يك واقعيت كاملتري واقعا پيدا شده ، يعني اين صرفا حاصل جمع دوتاي گذشته نيست ، از جمع اين گذشته ها يك شي جديد پيدا مي شود . - به نظر قدما اين قوه سوم ، قوه جديد از كجا پديد مي آيد ، از يك مبدا [ مفارق ] ؟ بله ، مي گويند طبيعت هميشه نيروهاي جديد خودش را ، [ از يك مبدا مفارق مي گيرد . البته ] هر چه مي گيرد جديد است .

هميشه از يك طرف آمادگي براي پذيرش است و از طرف ديگر افاضه براي دادن . تا وقتي كه شي قابليت داشته باشد يعني قوه را داشته باشد مي گيرد ، وقتي هم نداشته باشد آنچه كه گرفته فاني مي شود و از بين مي رود و مثل اين است كه در واقع به اصل خودش برگردد . آن(حرف قدما)خيلي منطقي تر از اين حرف است . اين فقط ارزش ادبي دارد : هر فكر و هر نهاد تصديق به موجوديت خود مي كند . ضمن رشد بعد از اينكه خود را تحميل مي كند مخالفتي از درون خودش بر مي انگيزد و ضد خود را ايجاد مي كند و اين ضد مانند نوجواني كه براي تاييد شخصيت خودش مخالفت مي كند ، مخالفت مي كند ، بعد فكر نو ظهور مي كند . اينها از كجا ؟ - مي شود گفت تز و آنتي تز علل معده هستند .

بله ، علل معده اند ولي علل ايجادي نمي توانند باشند . - " بدين ترتيب است كه به قول ماركس و انگلس نظام جماعتهاي بدوي ( تز ) طي قرنها جاي به نظام مالكيت خصوصي مي دهد كه موجب برانگيختن مبارزات طبقاتي مي شود ( آنتي تز ) و ليكن از نظام اخير نظام اشتراكي ظهور خواهد كرد كه ضمن حفظ پيشرفتهاي انجام شده در نظام سرمايه داري بشريت را در يك جامعه بدون اختلاف طبقاتي كه سنتز خواهد بود گرد هم خواهد آورد . " ( 1 ) تا اينجا مكانيسم انديشه بود . مكانيسم انديشه همان منطق ديالكتيك بود ، همان منطقي كه داشت بيان مي كرد . حال به " مكانيسم عمل " بپردازيم . - " روش هگل عنصر ديگري نيز براي اين كار فراهم مي آورد . جدل كه بيان رواني خصلت پرتحرك آلماني است ، عميقا يك فلسفه قدرت به شمار مي رود . جدل ، انديشه را برمي انگيزد و به عمل ترغيب مي كند زيرا گويي همه رازها را آشكار ساخته است .

جدل ، روح را لابلاي پيشامدها مي برد و مي توان گفت تاريخ را در اختيار انسان قرار مي دهد ، زيرا از ديدگاه جدل ، تاريخ شامل يك رشته نيرو و ضد نيروست كه با تحريك آنها مي توان حركتش را تسريع كرد . اصل منفي به زندگي حركت مي بخشد . اما اين فلسفه قدرت پس از رسيدن به اين مرحله مستقيما به تجليل و تكريم از مبارزه منتهي مي شود . قبلا هراكليت - كه پدر جدل محسوب مي شود - اين جمله ناشاد معروف را براي ما باقي گذاشته بود كه " جنگ ، مادر همه است " . اما فيلسوف برليني است كه عاقبت فرمول آشتي ناپذيري در مدح جنگ ارائه مي دهد : " به هنگام صلح . . . انسانها زار و نزار مي شوند . مرگ در چنين هنگامي است . . . دولت براي تصديق فرديت خود بايد يك دشمن به وجود آورد . . . خلقها در نتيجه جنگ قويتر مي شوند . . . و غيره " . چه جاي شگفتي است كه استفاده از اين طريقه فكري توسط ماركس در زمينه اجتماعي به آئين مبارزه طبقاتي و انقلاب حاد منجر شود . اين موضوع دورتر مورد بررسي قرار خواهد گرفت . پس معلوم شد ماركس - و هنگامي كه اين نام را را مي نويسيم انگلس نيز منظور است - نه تنها روش تفكر خود را مديون هگل است ، بلكه به عنوان يك روشنفكر اهل عمل ، انديشه مربوط به اعمال خويش را نيز از او دارد . اما در حالي كه حكمت جدل ، هگل را به محافظه كاري سياسي مي كشاند ، مريدش را به كمونيسم سوق مي داد و ماركس طبقه برگزيده پرولتر را جايگزين ملت برگزيده پروس مي كرد . علت اين بود كه ماركس ضمن وفاداري

1. ماركس و ماركسيسم ، ص . 22