خاطرات

محسن قرائتی

نسخه متنی -صفحه : 266/ 4
نمايش فراداده

اثر متلك

پدرم شالى دور سرش مىپيچيد. مىگفت: روزى در بازار كاشان زنى مسئله اى شرعى از من پرسيد من گفتم: بلد نيستم. زن گفت: اگر بلد نيستى پس اين شال را بردار و كنار بينداز. خيلى به من برخورد و تصميم گرفتم يك دوره رساله عمليه را خوب بخوانم و چنين كردم بطورى كه پس از چند سال مسئله گو شدم.