بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آورده اند كه مردى درويش بود و پرده بر احوال خود فرو گذاشته، نام و ننگ خود بر كس نگفتى، و او را همسايه اى توانگر بود. روزى كودكى از همسايه توانگر به خانه همسايه درويش آمد. ايشان ديگى از بار فرو گرفته و طعامى كه در وى بود، بخوردند و آن كودك را نداند. كودك به خانه رفت دلتنگ و با پدر و مادر گفت: ايشان انواع طعامها پيش مىآوردند، كودك گريه مىكرد كه مرا از آن طعام مىبايد كه در خانه همسايه پخته بودند. مرد خواجه همسايه دوريش را حاضر كرد و گفت: چرا بايد كه از تو رنجى به ما رسد؟ درويش گفت: كلا و حاشا (678)، چگونه حكايتى است خواجه قصه با او بگفت. درويش ساعتى سر در پيش انداخت و گفت: اين سرى است، مىخواهى كه آشكارا كنم، آن لقمه ما را مباح بود و شما را مباح نبود. خواجه گفت: سبحان الله! در شرع چيزى هست كه يكى را حلال بود و ديگرى را حرام
گفت: نخوانده اى كه: فمن اضطر مخمصة غير متجانف لاثم (679). آن لقمه، مردار بود كه ما را مباح بود و شما را حرام. اى خواجه! حال ما به اينجا رسيده است كه مردار بر ما حلال است. تو چه دانى كه حال درماندگان چگونه باشد؟ بيت:
مرد توانگر گفت: به خداى كه تو را از خانه ام بيرون نگذارم تا آنچه دارم از مال و ملك با تو مقاسمه (680)نكنم. هر چه داشت با او به دو نيم كرد.
چون آن مرد وفات كرد، وى را در خواب ديدند. گفتند: حق تعالى با تو چه كرد؟ گفت: بر من رحمت كرد به آن مواساتى (681)كه با تو همسايه درويش كردم.