حلبى در سيره ج 3 ص 220 گويد: و اصل و ريشه عداوت ميان خالد و آقاى ما عمر بنا بر آنچه را كه شعبى حكايت كرده اين بود كه در جوانى با هم كشتى گرفتند و خالد پسر دائى عمر بود پس خالد عمر را زمين زد و ساق پايش شكست پس معالجه كرد و بست تا خوب شد و چون بخلافت رسيد اول كارى كه كرد عزل خالد بود و گفت هرگز نبايد متولى عملى و كارى براى من باشد و از اين جهت فرستاد بسوى ابو عبيده كه اگر خالد خودش را تكذيب كند.
و ابن كثيرآنرا در تاريخ خود ج 2 ص 115 ياد كرده است.
و طبرى در تاريخش از سليمان بن يسار نقل كرده كه گفت: عمر هر وقت كه بر خالد ميگذشت، ميگفت: اى خالد مال الله را از زير نشيمنگاهت بيرون آر، پس ميگفت: قسم بخدا از مال خدا چيزى پيش من نيست و چون اصرار كرد بر او خالد باو گفت: اى امير مومنان ارزش آنچه در سلطنت وخلافت شما بدست آوردم چهل هزار درهم نيست، پس عمر گفت: من بچهل هزار درهم از تو گرفتم، گفت: باشد آن مال تو، عمر گفت: گرفتم آنرا و براى خالد مالى نبود جز اسباب و وسائل زنده گى و برده گانى كه آنراارزيابى كردند پس قيمتش بهشتاد هزار درهم رسيد پس عمر آن را نصف كرد و چهل هزار باو داد و مال را گرفت و پس بعضى باو گفتند: اى امير مومنان، اگر برگردانى بخالد مالش را بهتر است، و گفت: جز اين نيست كه من تاجر مسلمين هستم و قسم بخدا كه هرگز بر نگردانم باو و عمر خيال ميكردم كه با اين عملش تلافى زمين خوردنش را ازخالد نموده و جبران شكست پايش شده و دلش خنگ شده است.
و در تاريخ ابن كثير ج 7 ص 117 ياد شده: كه عمر بعلى عليه السلام، بعد از مرگ خالد، گفت: پشيمان شدم بر آنچه كه از من بخالد شده بود و گفت خدا رحم كند ابوسفيان "خالد" را هر آينه ما بوديم كه گمان ميكرديم درباره از چيزهاى را كه نبود.
م- و ابن كثير در تاريخش ج 7 ص 115 ياد كرده از محمد بن سيرين كه گفت خالد وارد بر عمر شد و پيراهن حريرى در برداشت پس عمر باو گفت: اين چى اى خالد، پس گفت و چه عيبى دارد اى امير مومنان، آيا عبد الرحمن بن عوف حرير نپوشيد، گفت: و تو مثل ابن عوفى و براى تو مثل آنچه براى ابن عوف باشد، من حكم كردم بر هر كس كه در اين خانه است اينكه هر يك از ايشان بگيرد هر چه بدست او ميرسد از آن، گفت: پس حاضرين ريختند و پيراهن ابريشمى خالد را پاره كردند تا چيزى از آن باقى نماند
و بلاذرى ياد كرده جمعى از حكام را كه عمر بن خطاب اموالشان را مصادره و تنصيف كردحتى ليك لنگه نعلين او را گرفت و تاى ديگر را براى او گذارد و ايشان حكام واليان زيرند.
1 - ابى هريره دوسى والى بحرين.
2 - سعد بن ابى وقاص والى كوفه و بانى آن.
3 - ابو موسى اشعرى والى بصره.
4 - عمروبن عاص بن وائل سهمى والى مصر "وزيرمشاور معاويه"
5 - ابوسفيان بن حرب بن اميه...
6 - عتبه بن ابى سفيان والى طائف و متولى صدقان آن.
7 - عاملى از عمال او در بحرين...