چون من بگاه زمستان و وزش بادهاى سرد جانفرسا
اضافه در آمد خويش را بر گرفته به نيازمندان دادم
و حق خويش از ديگران بى جنگ و دعوا گرفتم
و حق ديگران را بى آنكه بخواهند و اصرار در گرفتن نمايند پرداختم.
و هر گاه مرا براى حل مشكلى فرا خواندند آن را بگشودم
ومرا رستگار مى خوانند و گاهى موفق و بر كام
معاويه گفت: من بيش از پدرت زيبنده اين شعر هستم. گفت: دروغ مى گوئى و از سرپستى. گفت: اين كه دروغ مى گويم، درست است، اما اين كه از سر پرستى مى گويم، چرا؟ گفت: چون در دوره جاهليت زندگى ات حق راپايمال مى كردى و نيز در دوره مسلمان شدنت. در دوره جاهليت با پيامبر "ص" و الهام آسمانى جنگيدى و خدا قصد و تدبير بد خواهانه ات را خنثى و بر باد ساخت و در دوره اسلامت خلافت را نگذاشتى بدست فرزند پيامبر خدا "ص" در آيد، و ترا كه آزاد شده اى چه به خلافت؟ معاويه گفت: اين پير مرد خرف شده و عقل خويش از دست داده، او را بلندش كنيد و دورش كنيد. دستش را گرفته دورش ساختند ".
خلاصه اين داستان را ابن حجر در " اصابه " از طريقى ديگر و از زبان عبدالله بن زبير ثبت كرده است با اين افزوده كه " گفت: من خرف نشده ام، اما ترا اى معاويه بخدا قسم ميدهم آيا يادت نيست كه در خدمت رسول خدا "ص" نشسته بوديم على فرا رسيده پيامبر "ص" از او استقبال كرد و درآغوشش گرفت و فرمود: خدا بكشد كسى را كه با تو بجنگد، و دشمن آن باشد كه با تو دشمنى ورزد؟ معاويه سخن اورا قطع كرد و حرف ديگرى پيش آورد. "