" اما بعد، اى عمرو عاص، از آنچه در نامه ات نوشته بودى، آگاه شدم. من گمان دارم كه تو از اينكه پيروزى به من روى نمايد، ناراحت هستى. من گواهى مى دهم كه تو خطا مى كنى. تو مى پندارى كه خير خواه من هستى. من سوگند مى خورم كه تو بدخواه منى، تو تصور مى كنى كه مردم راى و حكومت مرا رها كرده و از پيروى من پشيمان شده اند، و همه پيروى تو و شيطان رجيم را برگزيده اند. خدا پروردگار جهانيان ما را بس است. ما بر خداى عرش بزرگ توكل كرده ايم. والسلام ".
" عمرو بن عاص " رو به " مصر " نهاد. " محمد بن ابى بكر " در ميان مردم برخاست و چنين سخن گفت:
" اما بعد، اى مسلمانان و مومنان، آن گروهى كه حرمت اسلام را هتك مى كنند و گمراهى را رونق مى دهند و آتش فتنه را بر مى افروزند و با جبر مى خواهند بر مردم مسلط بشوند، اينك در صدد دشمنى بر آمده و لشكريان خود را بطرف شما فرستاده اند. اى بندگان خدا، هر كس بهشت و بخشايش خدا را مى خواهد، بايد برود و در راه خدا با اين گروه جهاد كند، بشتابيد و پاسخ اينان را با كنانه بن بشر بدهيد، خداى بر شما رحمت كند ".
نزديك به دو هزار نفر به " كنانه " پاسخ مثبت دادند. " محمد " با دو هزار مرد بيرون، آمد. " كنانه " به جلو " عمرو بن عاص " رفت و پيشاپيش " محمد " حركت كرد، " عمرو " به طرف " كنانه " آمد. وقتى كه نزديك شد، نامه ها را يك يك شرح كرد. و هر نامه اى را كه از نامه هاى مردم " شام " در مى آورد، با بى اعتنائى و شدت عمل " كنانه " روبرو مى شد و آن را به زمين مى انداخت، تا اينكه به " عمرو بن عاص " نزديك مى شد و اين كار را چند بار تكرار كرد. " عمرو "، " معاويه بن حديج سكونى " را احضار كرد و در ميان گروه زيادى به حضور او رسيد و " كنانه " و يارانش را احاطه كرد. مردم " شام " از هر طرف جمع شدند و " كنانه بن بشر " كه حال را چنين ديد، از اسبش پياده شد در حالى كه مى گفت: " هيچ موجودى نيست مگر آن كه به اذن پروردگار مى ميرد و اين سرنوشتى است كه براى همه معين شده. و هر كس پاداش اين جهانى خواهد، آنرا بدو مى دهيم و هر كس پاداش آخرت جويد، باز بدو مى دهيم و سپاسگزاران را پاداش خواهيم داد. " آنگاه با شمشير خود با آنها جنگيد تا آنكه شهيد شد. خدايش رحمت كند.
آنگاه " عمرو بن عاص " به جانب " محمد بن ابى بكر "، كه يارانش پس ازشنيدن قتل " كنانه " همه پراكنده شده بودند، روى نهاد. تا جائى كه ديگر كسى از يارانش پيرامون او نبود. " محمد " كه وضع را اينگونه ديد، خارج شد و راهروى مى كرد، تا آنكه به خرابه اى بر سر راهى رسيد و به آنجا پناه برد.
آنگاه " عمرو بن عاص " وارد شد و " معاويه بن حديج " هم از طرفى در جستجوى " محمد " هر جا را مى گشت، تا آنكه بر سر راه به ولگردانى برخود، و پرسيد:
" آيا ناشناسى از اينجا گذشته است "؟ يكى از آنها گفت: " نه بخدا، كعبه سوگند، كه او همان محمد است ". پس همگى به شتاب دويدند و وارد خرابه شده و او را بيرون كشيدند. چيزى نمانده بود كه از شدت تشنگى بميرد. آنگاه او را به زندان " مصر " بردند. و برادرش " عبدالرحمن بن ابى بكر "، بر " عمرو بن عاص " كه در ميان سپاه خودش بود، حمله كرد: " آيا مى خواهى برادرم را بكشى؟
كسى را پيش معاويه بن حديج بفرست و او را از اين عمل باز دار ". " عمرو بن عاص به " معاويه بن حديج " سفارش كرد كه " محمد بن ابى بكر " را پيش او بياورد. " معاويه " گفت: " آيا شما كنانه بن بشر را بكشيد و من محمد بن ابى بكر را ببخشم؟ اين محال است. آيا كافران شما بهتر از اينان بودند يا اينكه در كتابهاى شما تبرئه شده اند؟ "
" محمد " به آنها چنين گفت: " اندكى آب بدهيد تا بخورم ". " معاويه بن حديج " اظهار داشت: " خدا كسى را كه قطره اى به تو آب دهد، هرگز سيراب نكند. شما نگذاشتيد عثمان آب بخورد و او را كه روزه بود كشتيد و او با شراب مهر خورده در بهشت با خدا ديدار كرد. سوگند بخدا كه اى ابن ابى بكر، ترا مى كشم تا در جهنم از آب داغ و سرد آن بخورى ".