م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

نسخه متنی -صفحه : 18/ 2
نمايش فراداده

هجرت

شنيده بود كه مردان بزرگ، براى رسيدن به آرزوهايشان‏هجرت مى‏كنند و خوانده بود كه پيامبر و اصحابش هم به‏خاطر مبارزه با ظلم و بيداد مهاجرت كردند. آن هم باخانواده و اهل و عيال.

مى‏دانست در هجرت رمز و رازى است كه بايد آن راتجربه كند. رمز و رازى كه از اراده آدم، فولاد مى‏سازد و او رادر برابر حوادث، مانند كوه مقاوم مى‏كند. قبلا ًسرنوشت‏انسانهاى بزرگ را در كتابها مرور كرده بود، همانهايى كه‏موفقيتشان با يك سفر دور و دراز شكل گرفته بود و درسرزمينى ديگر پيدا كرده بودند و برايش جالب بود كه همه‏آنها به چيزى كه مى‏خواستند مى‏رسيدند.

بهبهان شهر خوش آب و هوايى بود؛امّا براى خانواده اوكه در فقر و تنگدستى روزگار مى‏گذراندند،تنها آب و هوانمى‏توانست دليلى براى ماندن باشد.از آن رو خانواده اوسختى هجرت را به جان خريدند و راهى سرزمينى شدندكه چاه نفت داشت و ميهمانان خارجى. در اصل، ميهمانان‏خارجى به خاطر چاه‏هاى نفت مقيم آن سرزمين بى‏آب وعلف شده بودند و آنها مى‏دانستند كه هر جا ميهمان باشدكار و درآمد هم هست...

آنجا شهركى كوچك به نام، آغاجارى بود كه فكرمى‏كردى آخر دنياست! گرما و آفتاب سوزانش در روز ازيك سو،و غربت احساس تنهايى‏اش در شب از سوى‏ديگر.

امّا او و خانواده‏اش به اميد هم آمده بودند. آنها به هم‏مى‏گفتند: چون ما خانواده پُرجمعيتى هستيم، يكديگر را ازتنهايى در مى‏آوريم.

بعدها كه دايى و اهل و عيالش هم به شهر آغاجارى‏آمدند،آنها بيشتر خوشحال شدند و رفته رفته به آنجا عادت‏كردند.

در آغاجارى كار بود و نعمت فراوان.پدرش از شركت‏نفت سفارش لباس مى‏گرفت و براى كارگرهاى آنجا لباس‏مى‏دوخت و بعضى وقتها كه كارش زياد بود از اسماعيل وپسرهاى ديگرش هم كمك مى‏گرفت.

پسرها در زدن جا دكمه،گرفتن سرنخها و خلاصه در كاردوخت و دوز به پدرشان كمك مى‏كردند و او رفته رفته،توانست در آنجا خانه‏اى دست و پا كند. خانه‏اى كوچك كه‏در آن آرزوهايى بزرگ شكل مى‏گرفت.