مجسمه
رضا شاه مردى بود بلند قامت با سبيلهاى پرپشت و سرىتراشيده كه بيشتر اوقات لباسنظامى بر تن داشت وچكمههاى ساقدار چرمى به پا مىكرد.مردم اهواز نه از شاه دل خوش داشتن و نه از پدرش رضاشاه كه حالا مجسمهاش را بر
بلنداى يك ميدان مىديدند. هرروز صبح باغبان ميدان، از دور و بر آن مجسمه كلى آشغال
وپوست ميوه جمع مىكرد. اينها را مردم به خاطر تنفرى كه ازرضا شاه داشتن بر سر و
روى مجسمه مىكوفتند.اسماعيل از دور شاهد همه چيز بود؛ چرا كه چند روزىمجسمه و مردم دور و بر ميدان را
خوب زير نظر داشت. اوفكرى به ذهنش رسيده بود و مىخواست هم مردم اهواز را ازشر
مجسمه خلاص كند و هم زنگ خطر را براى پسرشمحمدرضا به صدا در بياورد.او مىخواست بمب دست سازى را زير مجسمه كاربگذارد. البته اين تنها فكر او نبود؛ چند
نفر ديگر هم در اينقضيه دست داشتند. امّا قرار بر اين شده بود كه اسماعيل بادستهاى
خود بمب را كنار مجسمه جاى دهد.فرداى آن روز مراسم رژه ارتش در اهواز بود و نيروهابراى احترام به رضا شاه از كنار
مجسمه او عبور مىكردند.اسماعيل مىخواست بمب را درست موقعى منفجركند كه همه در ميدان حضور دارند.براى
اينكه ارتشىها باچشمان خود، شاهد فرو ريختن تنديس ديكتاتور باشند.به ساعتش نگاه كرد. ساعت 9 صبح بود و او تنها 24ساعت ديگر وقت داشت. اگر آن موقع
بمب را در زيرمجسمه جاسازى مىكرد، 24 ساعت ديگر يعنى 9 صبحفردا منفجر مىشد آن
وقت از آن سر تراشيده و سبيلهاى ازبنا گوش در رفته و لباس پاگوندار و چكمههاى ساق
داربلند جز مشتى كلوخ نمىماند.بمب را به كار انداخت دور از چشم باغبان، زير سكوىمجسمه كار گذاشت؛ بعد از اينكه
اطمينان پيدا كرد، كسىاو را نديده، دويد و از ميدان دور شد.فردا اسماعيل خودش را زودتر از بقيه به ميدان مجسمهرساند.آنقدر زود كه ارتشىها،
هنوز تمرين خود را همشروع نكرده بودند. در هياهوى طبل و سنج، از پشتديوارها خيز
رفت و ميدان را نگاه كرد.بمب كوچك دست ساز هنوز زير پاى مجسمه بود وبراى فرا رسيدن ساعت 9 لحظه شمارى
مىكرد.صداى دسته جمعى پوتينهاى سربازان، دلش را خالىمىكرد و وجودش را به لرزه
مىانداخت؛ امّا خوشحال بودكه با كار گذاشتن بمب بر آنهمه ترس غلبه پيدا كرده و
يالااقل كمى از ترسش ريخته است.وقتى مردم براى تماشاى رژه سربازان جمع شدند، اودلش بيشتر گرم شد و ميان جمعيت
خزيد. حالا ديگر كسىبه او مظنون نمىشد.آنقدر آدم در ميدان بود كه هيچ كس بهپسر
بچهاى پانزده شانزده ساله شك نمىكرد.اسماعيل از لا به لاى جمعيت سرك مىكشيد و ميدانو خيابانهاى اطراف را كه از صفوف
سربازان پُر شده بود،زير نظر گرفت.آنها در دستههاى بزرگ و كوچك با نظمىخاص پاى
مىكوبيدند، و از مقابل مجسمه مىگذشتند ومىرفتند تا در خيابان رو به رو محو شوند.
براى لحظهاىچشم از ميدان گرفت و به ساعت قرضى همكلاسىاشخيره شد. عقربههاى
ساعت، درست 9 صبح را نشانمىداد. او ديگر آماده بود، چمشهايش را روى هم فشرد وسرش
را در بدنش فرو برد و منتظر شنيدن صداى انفجارماند؛ امّا خبرى نشد! نگاهش دوباره
روى ميدان باز شد.سربازان هنوز مشغول رژه بودند. به ساعت همكلاسىاششك كرد!آن را از مچ دستش باز كرد بيخ گوشش گذاشتدر آن سر و صدا چيزى از تيك تاك
ساعت شنيده نمىشدمعلوم بود كه ساعت درست كار مىكرد.چند نفرى را كنار زد و به ميدان بيشتر نزديك شد و بازمنتظر ماند.ارتشىها بساطشان
را جمع كردند و از ميدانخارج شدند اسماعيل ماند و مجسمه رضا شاه و بمبى كهعمل
نكرده بود!بمب عمل نكرده،براى او مثل يك كابوس بود اگر بمبمنفجر مىشد شايد حالا دلهرهاش
كمتر شده بود.از اين سو آن سو سرك كشيد و بعد بىوقفه به سمتمحل قرار با بچههاى گروه دويد.چند چهارراه پايين تر، بچههاى گروه منتظر آمدناسماعيل بودند. به محض ديدن او لب
به شكوه باز كردند:- پس چه شد؟ ما كه صدايى نشنيديم.- نمىدانم؛ بمب عمل نكرد!آن يكى كه از انتظار كلافه شده بود، گفت: «مىدانستيمتو به درد اين كار
نمىخورى!!» اسماعيل با صورتى عرق كرده و نفسى كه به شمارهافتاده بود جواب داد: «تقصير من
نبود! بمب خودش عملنكرد!!» ديگرى گفت: «حالا مىخواهيد چه كار كنيد؟» - نمىدانيم.امّا پيشنهاد خود اسماعيل همه را آرام كرد:- بگذاريد شب برسد، خودم مىروم و بمب را از آنجابرمىدارم!- برمىدارى؟!- بله! اگر بمب در آنجا بماند شايد موقع بدى عمل كند ومنفجر شود، آن وقت عدهاى از
مردم بىگناه زخمى مىشوند.- حالا اينجا نهايستيد. ممكن است به ما شك كنند.فرداى آن روز اسماعيل باز به ميدان رفت، باغبان را ديدكه با گلها و چمنهاى دور و بر
مجسمه سرگرم است. دلشخيلى براى باغبان سوخت اگر در آن حالت بمب منفجرمىشد، پيرمرد
بيچاره چقدر مىترسيد.با خود گفت: «اين باغبان پير كه با رضا شاه سر و سرىنداشته! او چرا بايد به خاطر
گناه رضا شاه مجازات شود!؟» و بعد رفت تا بمب را از ميدان دور كند.وقتى براى برداشتن جعبه بمب زير سكوى مجسمهرفته بود، باغبان پير او را ديد:- آهاى پسر آنجا چه كار مىكنى؟ - هيچ پدرجان ! اينجا چيزى پنهان كردهام. مىخواهمبرش دارم!باغبان نزديك رفت، فكر مىكرد او از آن ولگردهاىخيابان خواب است كه گاه و بيگاه به
وسايل باغبانى اودستبرد مىزنند؛اما به سن و سال و قيافه اسماعيلنمىخورد كه چنين
آدمى باشد.با اين حال پيرمرد بيلچهاش را هم براى احتياط دردست گرفته بود، تا اگر اسماعيل
همانى بود كه فكر مىكرد،حسابش را برسد.- پدرجان مىخواهى چه كار كنى؟ اينجا چى قايم كردهاى؟ نكند مواد مخدر است؟!- نه پدرجان؛ بمب است!- بمب؟!- آره اگر مىخواهى منفجرش كنم. مىخواستيممجسمه رضاشاه را بفرستيم هوا كه نشد!!پيرمرد ترسيد و چند قدمى به عقب رفت.اسماعيلبىآنكه حتى كلمهاى ديگر بگويد بمب را
از آنجا برداشتو به سمت كارون دويد.جاى ترديد نبود بايد بمب را بر آبهاى كدر رودخانهكارون مىسپرد. وقتى آب لمبرگ زد
و جعبه بمب را بلعيد،خيالش راحت شد كه ديگر به كسى آسيب نخواهد رساند.لباسهايش را
تكان داد و از كنار رودخانه دور شد.اما در ميدان، پيرمرد هنوز به اسماعيل فكر و آن ديدارعجيب و غريب و جعبهاى كه
باورش نمىشد، بمب باشد.نگاهى به مجسمه انداخت و جملهاى به يادش آمد كه رضاشاه در
هنگام تبعيد در وصف خود گفته بود.- اعلىحضرت، رضاشاه كبير، زرشك!!