مجسمه - م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ - نسخه متنی

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مجسمه

رضا شاه مردى بود بلند قامت با سبيلهاى پرپشت و سرى‏تراشيده كه بيشتر اوقات لباس
نظامى بر تن داشت وچكمه‏هاى ساق‏دار چرمى به پا مى‏كرد.

مردم اهواز نه از شاه دل خوش داشتن و نه از پدرش رضاشاه كه حالا مجسمه‏اش را بر
بلنداى يك ميدان مى‏ديدند. هرروز صبح باغبان ميدان، از دور و بر آن مجسمه كلى آشغال
وپوست ميوه جمع مى‏كرد. اينها را مردم به خاطر تنفرى كه ازرضا شاه داشتن بر سر و
روى مجسمه مى‏كوفتند.

اسماعيل از دور شاهد همه چيز بود؛ چرا كه چند روزى‏مجسمه و مردم دور و بر ميدان را
خوب زير نظر داشت. اوفكرى به ذهنش رسيده بود و مى‏خواست هم مردم اهواز را ازشر
مجسمه خلاص كند و هم زنگ خطر را براى پسرش‏محمدرضا به صدا در بياورد.

او مى‏خواست بمب دست سازى را زير مجسمه كاربگذارد. البته اين تنها فكر او نبود؛ چند
نفر ديگر هم در اين‏قضيه دست داشتند. امّا قرار بر اين شده بود كه اسماعيل بادستهاى
خود بمب را كنار مجسمه جاى دهد.

فرداى آن روز مراسم رژه ارتش در اهواز بود و نيروهابراى احترام به رضا شاه از كنار
مجسمه او عبور مى‏كردند.

اسماعيل مى‏خواست بمب را درست موقعى منفجركند كه همه در ميدان حضور دارند.براى
اين‏كه ارتشى‏ها باچشمان خود، شاهد فرو ريختن تنديس ديكتاتور باشند.

به ساعتش نگاه كرد. ساعت 9 صبح بود و او تنها 24ساعت ديگر وقت داشت. اگر آن موقع
بمب را در زيرمجسمه جاسازى مى‏كرد، 24 ساعت ديگر يعنى 9 صبح‏فردا منفجر مى‏شد آن
وقت از آن سر تراشيده و سبيلهاى ازبنا گوش در رفته و لباس پاگون‏دار و چكمه‏هاى ساق
داربلند جز مشتى كلوخ نمى‏ماند.

بمب را به كار انداخت دور از چشم باغبان، زير سكوى‏مجسمه كار گذاشت؛ بعد از اين‏كه
اطمينان پيدا كرد، كسى‏او را نديده، دويد و از ميدان دور شد.

فردا اسماعيل خودش را زودتر از بقيه به ميدان مجسمه‏رساند.آنقدر زود كه ارتشى‏ها،
هنوز تمرين خود را هم‏شروع نكرده بودند. در هياهوى طبل و سنج، از پشت‏ديوارها خيز
رفت و ميدان را نگاه كرد.

بمب كوچك دست ساز هنوز زير پاى مجسمه بود وبراى فرا رسيدن ساعت 9 لحظه شمارى
مى‏كرد.

صداى دسته جمعى پوتينهاى سربازان، دلش را خالى‏مى‏كرد و وجودش را به لرزه
مى‏انداخت؛ امّا خوشحال بودكه با كار گذاشتن بمب بر آنهمه ترس غلبه پيدا كرده و
يالااقل كمى از ترسش ريخته است.

وقتى مردم براى تماشاى رژه سربازان جمع شدند، اودلش بيشتر گرم شد و ميان جمعيت
خزيد. حالا ديگر كسى‏به او مظنون نمى‏شد.آنقدر آدم در ميدان بود كه هيچ كس به‏پسر
بچه‏اى پانزده شانزده ساله شك نمى‏كرد.

اسماعيل از لا به لاى جمعيت سرك مى‏كشيد و ميدان‏و خيابانهاى اطراف را كه از صفوف
سربازان پُر شده بود،زير نظر گرفت.آنها در دسته‏هاى بزرگ و كوچك با نظمى‏خاص پاى
مى‏كوبيدند، و از مقابل مجسمه مى‏گذشتند ومى‏رفتند تا در خيابان رو به رو محو شوند.
براى لحظه‏اى‏چشم از ميدان گرفت و به ساعت قرضى هم‏كلاسى‏اش‏خيره شد. عقربه‏هاى
ساعت، درست 9 صبح را نشان‏مى‏داد. او ديگر آماده بود، چمشهايش را روى هم فشرد وسرش
را در بدنش فرو برد و منتظر شنيدن صداى انفجارماند؛ امّا خبرى نشد! نگاهش دوباره
روى ميدان باز شد.سربازان هنوز مشغول رژه بودند. به ساعت همكلاسى‏اش‏شك كرد!

آن را از مچ دستش باز كرد بيخ گوشش گذاشت‏در آن سر و صدا چيزى از تيك تاك
ساعت شنيده نمى‏شدمعلوم بود كه ساعت درست كار مى‏كرد.

چند نفرى را كنار زد و به ميدان بيشتر نزديك شد و بازمنتظر ماند.ارتشى‏ها بساطشان
را جمع كردند و از ميدان‏خارج شدند اسماعيل ماند و مجسمه رضا شاه و بمبى كه‏عمل
نكرده بود!

بمب عمل نكرده،براى او مثل يك كابوس بود اگر بمب‏منفجر مى‏شد شايد حالا دلهره‏اش
كمتر شده بود.

از اين سو آن سو سرك كشيد و بعد بى‏وقفه به سمت‏محل قرار با بچه‏هاى گروه دويد.

چند چهارراه پايين تر، بچه‏هاى گروه منتظر آمدن‏اسماعيل بودند. به محض ديدن او لب
به شكوه باز كردند:

- پس چه شد؟ ما كه صدايى نشنيديم.

- نمى‏دانم؛ بمب عمل نكرد!

آن يكى كه از انتظار كلافه شده بود، گفت: «مى‏دانستيم‏تو به درد اين كار
نمى‏خورى!!» اسماعيل با صورتى عرق كرده و نفسى كه به شماره‏افتاده بود جواب داد: «تقصير من
نبود! بمب خودش عمل‏نكرد!!» ديگرى گفت: «حالا مى‏خواهيد چه كار كنيد؟» - نمى‏دانيم.

امّا پيشنهاد خود اسماعيل همه را آرام كرد:

- بگذاريد شب برسد، خودم مى‏روم و بمب را از آنجابرمى‏دارم!

- برمى‏دارى؟!

- بله! اگر بمب در آنجا بماند شايد موقع بدى عمل كند ومنفجر شود، آن وقت عده‏اى از
مردم بى‏گناه زخمى مى‏شوند.

- حالا اينجا نه‏ايستيد. ممكن است به ما شك كنند.

فرداى آن روز اسماعيل باز به ميدان رفت، باغبان را ديدكه با گلها و چمنهاى دور و بر
مجسمه سرگرم است. دلش‏خيلى براى باغبان سوخت اگر در آن حالت بمب منفجرمى‏شد، پيرمرد
بيچاره چقدر مى‏ترسيد.

با خود گفت: «اين باغبان پير كه با رضا شاه سر و سرى‏نداشته! او چرا بايد به خاطر
گناه رضا شاه مجازات شود!؟» و بعد رفت تا بمب را از ميدان دور كند.

وقتى براى برداشتن جعبه بمب زير سكوى مجسمه‏رفته بود، باغبان پير او را ديد:

- آهاى پسر آنجا چه كار مى‏كنى؟ - هيچ پدرجان ! اينجا چيزى پنهان كرده‏ام. مى‏خواهم‏برش دارم!

باغبان نزديك رفت، فكر مى‏كرد او از آن ولگردهاى‏خيابان خواب است كه گاه و بيگاه به
وسايل باغبانى اودستبرد مى‏زنند؛اما به سن و سال و قيافه اسماعيل‏نمى‏خورد كه چنين
آدمى باشد.

با اين حال پيرمرد بيلچه‏اش را هم براى احتياط دردست گرفته بود، تا اگر اسماعيل
همانى بود كه فكر مى‏كرد،حسابش را برسد.

- پدرجان مى‏خواهى چه كار كنى؟ اينجا چى قايم كرده‏اى؟ نكند مواد مخدر است؟!

- نه پدرجان؛ بمب است!

- بمب؟!

- آره اگر مى‏خواهى منفجرش كنم. مى‏خواستيم‏مجسمه رضاشاه را بفرستيم هوا كه نشد!!

پيرمرد ترسيد و چند قدمى به عقب رفت.اسماعيل‏بى‏آنكه حتى كلمه‏اى ديگر بگويد بمب را
از آنجا برداشت‏و به سمت كارون دويد.

جاى ترديد نبود بايد بمب را بر آبهاى كدر رودخانه‏كارون مى‏سپرد. وقتى آب لمبرگ زد
و جعبه بمب را بلعيد،خيالش راحت شد كه ديگر به كسى آسيب نخواهد رساند.لباسهايش را
تكان داد و از كنار رودخانه دور شد.

اما در ميدان، پيرمرد هنوز به اسماعيل فكر و آن ديدارعجيب و غريب و جعبه‏اى كه
باورش نمى‏شد، بمب باشد.نگاهى به مجسمه انداخت و جمله‏اى به يادش آمد كه رضاشاه در
هنگام تبعيد در وصف خود گفته بود.

- اعلى‏حضرت، رضاشاه كبير، زرشك!!



/ 18