ديوار - م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ - نسخه متنی

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديوار

همه ديوارها براى جدايى نيستند. وقتى دور يك باغ،وسط يك اطاق و يا كنار يك خيابان
ديوار مى‏كشند،مى‏خواهند جايى را از جاى ديگرى جدا كنند. آدمها ودرختهايى كه در اين سوى ديوار مى‏مانند، ديگر آن طرف
رانمى‏بينند. و شايد اين خاطره بد براى هميشه در ذهنشان‏بماند.

امّا بعضى از ديوارها را براى دوستى و گرمى بيشترمى‏كشند. براى امنيتى كه ايجاد
مى‏كند.و آن طرف ديوارعده‏اى جمع مى‏شوند تا براى هفته‏ها، ماهها و سالها كنارهم
باشند.

گچ و سيمان و آجرها را گفت همان جا كنار مغازه پدرخالى كردند. مى‏خواست وسط مغازه
يك ديوار بكشد ونيمى از آن را خانه شخصى خود كند.

پدر گفته بود من جاى كوچكى را كه چرخ خياطى‏ام رابگذارم برايم بس است.در اصل
پيشنهاد پدر بود كه‏اسماعيل بيايد و يك اطاق براى خودش بسازد.

چقدر از آن مغازه خاطره داشت، انگار همين ديروز بودكه با بچه‏ها در آنجا جمع شده
بودند تا براى منفجر كردن‏مجسمه رضاشاه نقشه بكشند، و يا آن اوايل كه تازه كار
پدررونق گرفته بود، شبها ما برادرها و دختردايى‏ها مى‏آمدند تابه او كمك كنند.

وقتى اين خاطرات از ذهنش گذشت لبخندى گوشه‏صورتش را پر كرد.

پدر گفت:« پس چرا معطلى؟ ملاط بساز تا مشغول‏شويم...» و اسماعيل تازه فهميد پدر چند دقيقه اى هست كه او رازير نظر دارد.

- ببخشيد شما هم افتاديد توى زحمت، به هر حال پسرزن دادن اين گرفتاريها را هم دارد!

- تا باشد از اين گرفتارى‏ها. امّا تو رو به خدا كمى به‏عروست برس. تو كه همه‏اش
دنبال اسلحه و تير و تفنگى،خانه‏ات را كرده‏اى انبار مهمات. اين برنامه تا كى ادامه
دارد.

اسماعيل كه قبلاً هم از اين حرفها شنيده بود به آرامى‏گفت:« دعا كنيد امام زمان)عج(
بيايد، ما هم اين كارها رامى‏گذاريم كنار!» - تو كه حرف مرا گوش نمى‏گيرى، لااقل كمى احتياطكن و مواظب خودت باش.

و بعد مشغول چيدن ديوار شدند.

همين طور كه ديوار در وسط مغازه بالا مى‏آمد اسماعيل‏قضيه آمدنش به آغاجارى را براى
پدر تعريف كرد.

- محسن را كه مى‏شناسى پدر جان... چند بار توى‏همين اطاق با هم جلسه داشتيم.حالا
فرمانده سپاه است.تهران كه بوديم، پيشنهاد تشكيل سپاه را داد و ما هم آمديم.

- يعنى حالا ديگر يك پاسدار هستى، پس بگو چرامادرزنت مى‏گفت ما دخترمان را به يك
دانشجو داديم،پاسدار از آب در آمد!

دوباره با هم زدند زير خنده، و اين بار پدر بيشتر خنديد.

- حالا مى‏خواهى چه كار كنى.

- فعلاً در آغاجارى كار مهمى نداريم. امّا وضعيت‏مرزها نگران كننده است نمى‏دانم
شنيده‏اى يا نه، عراقى‏هابه چند روستاى مرزى حمله كرده‏اند.

پدر با تعجب مى‏پرسد: «براى چى!؟» - براى اين‏كه امتياز بگيرند. آنها مى‏دانند كه همه چيز به‏هم ريخته. و ما ارتش
درست و حسابى نداريم.

- نداريم؟ - هنوز ارتش بازسازى نشده.

- يعنى قرار است جنگ شود؟ - بعيد نيست. هيچ بعيد نيست...

/ 18