ديوار
همه ديوارها براى جدايى نيستند. وقتى دور يك باغ،وسط يك اطاق و يا كنار يك خيابانديوار مىكشند،مىخواهند جايى را از جاى ديگرى جدا كنند. آدمها ودرختهايى كه در اين سوى ديوار مىمانند، ديگر آن طرف
رانمىبينند. و شايد اين خاطره بد براى هميشه در ذهنشانبماند.امّا بعضى از ديوارها را براى دوستى و گرمى بيشترمىكشند. براى امنيتى كه ايجاد
مىكند.و آن طرف ديوارعدهاى جمع مىشوند تا براى هفتهها، ماهها و سالها كنارهم
باشند.گچ و سيمان و آجرها را گفت همان جا كنار مغازه پدرخالى كردند. مىخواست وسط مغازه
يك ديوار بكشد ونيمى از آن را خانه شخصى خود كند.پدر گفته بود من جاى كوچكى را كه چرخ خياطىام رابگذارم برايم بس است.در اصل
پيشنهاد پدر بود كهاسماعيل بيايد و يك اطاق براى خودش بسازد.چقدر از آن مغازه خاطره داشت، انگار همين ديروز بودكه با بچهها در آنجا جمع شده
بودند تا براى منفجر كردنمجسمه رضاشاه نقشه بكشند، و يا آن اوايل كه تازه كار
پدررونق گرفته بود، شبها ما برادرها و دختردايىها مىآمدند تابه او كمك كنند.وقتى اين خاطرات از ذهنش گذشت لبخندى گوشهصورتش را پر كرد.پدر گفت:« پس چرا معطلى؟ ملاط بساز تا مشغولشويم...» و اسماعيل تازه فهميد پدر چند دقيقه اى هست كه او رازير نظر دارد.- ببخشيد شما هم افتاديد توى زحمت، به هر حال پسرزن دادن اين گرفتاريها را هم دارد!- تا باشد از اين گرفتارىها. امّا تو رو به خدا كمى بهعروست برس. تو كه همهاش
دنبال اسلحه و تير و تفنگى،خانهات را كردهاى انبار مهمات. اين برنامه تا كى ادامه
دارد.اسماعيل كه قبلاً هم از اين حرفها شنيده بود به آرامىگفت:« دعا كنيد امام زمان)عج(
بيايد، ما هم اين كارها رامىگذاريم كنار!» - تو كه حرف مرا گوش نمىگيرى، لااقل كمى احتياطكن و مواظب خودت باش.و بعد مشغول چيدن ديوار شدند.همين طور كه ديوار در وسط مغازه بالا مىآمد اسماعيلقضيه آمدنش به آغاجارى را براى
پدر تعريف كرد.- محسن را كه مىشناسى پدر جان... چند بار توىهمين اطاق با هم جلسه داشتيم.حالا
فرمانده سپاه است.تهران كه بوديم، پيشنهاد تشكيل سپاه را داد و ما هم آمديم.- يعنى حالا ديگر يك پاسدار هستى، پس بگو چرامادرزنت مىگفت ما دخترمان را به يك
دانشجو داديم،پاسدار از آب در آمد!دوباره با هم زدند زير خنده، و اين بار پدر بيشتر خنديد.- حالا مىخواهى چه كار كنى.- فعلاً در آغاجارى كار مهمى نداريم. امّا وضعيتمرزها نگران كننده است نمىدانم
شنيدهاى يا نه، عراقىهابه چند روستاى مرزى حمله كردهاند.پدر با تعجب مىپرسد: «براى چى!؟» - براى اينكه امتياز بگيرند. آنها مىدانند كه همه چيز بههم ريخته. و ما ارتش
درست و حسابى نداريم.- نداريم؟ - هنوز ارتش بازسازى نشده.- يعنى قرار است جنگ شود؟ - بعيد نيست. هيچ بعيد نيست...