ميتينگ
اوّلين سخنران آن روز اجتماع دانشجويان، سر دستهيكى از گروههاى سياسى است. در ميانجمعيت مىتوانيكى دو مأمور ساواك را نشان كرد و شناخت. امّا حتماً آنهاتعدادشان
بيشتر از يكى دو نفر است.اسماعيل نيمى از حواسش پيش سخنران است و نيمديگرش به اينكه توسط افراد ساواك
شناسايى نشود.مدام جايش را عوض مىكند و از لا به لاى جمعيت بهاين سو آن سو مىرود اگر يك بار
ديگر دستگير شود،معلوم نيست به اين زودىها بتواند از زندان رها شود.وقتى نزديك دختر دايىاش مىرسد كنارش مىايستد وبا صدايى آرام مىگويد: «در
صحبتهاى اينها اثرى از خدا وپيغمبر نيست. مثل اينكه اصلاً فراموش كردهاند براى
چىمبارزه مىكنند!» دختر دايى كلاسورش را اين دست و آن دست مىكندمىگويد:« معلوم است. با رژيم شاه
مبارزه مىكنند و ايندخلى به خدا و پيغمبر ندا رد!» - تو مثل آنها اشتباه مىكنى.- چه اشتباهى.يكى دو نفر سر بر مىگردانند و به پچ پچهاى آناناعتراض مىكنند.اسماعيل آرامتر مىگويد: «گيريم مبارزات ثمر داد وحكومت شاه ساقط شد. بعد از آن چه
حكومتى قرار استمملكت را اداره كند؟» - نمىدانم!- خوب ديگر، ازاكثر اين بچه ها هم بپرسى نمىدانند.اينها فقط به مبارزه و ساقط كردن
حكومت شاه فكر كنند.دختر دايى سرش را به زير مىاندازد و بيشتر به حرفهاىاسماعيل فكر مىكند. و در
همان افكار است كه ناگهانصداى شليك چند گلوله و نعره مأمورانى كه با لباسشخصى در
ميان دانشجويان رخنه كرده اند جمعشان راپراكنده مىكند.هر كس از طرفى پا به فرار مىگذارد. در يك آن همه چيزبه هم مىريزد. صداى يكى دو
تير ديگر در محوطهمىپيچد و دانشجويان را بيشتر پراكنده مىكند. اسماعيلبه دنبال
دختر دايىاش مىرود تا بلايى به سرش نيايد.وقتى از محوطه دور مىشوند، مأمورين چند دختردانشجو را دستگير كرده و آنها را سوار
ماشين مىكنند.ديدن اين صحنه دختر دايى را از رفتن باز مىدارد.اسماعيل خط نگاه او
را دنبال مىكند و دختران دانشجو رامىبيند.- آنها را مىشناختى؟ - آره همگى از بچههاى خوابگاه هستند.- براى تفريح آمده بودند.- نه همهشان سرشان درد مىكند براى اين جور كارها.- پس بهتر است كه فكر خوابگاه را از سرت بيرون كنى.- براى چى!؟ - تا دو سه ساعت ديگر مأمورين مىآيند تادانشجوهاى داخل خوابگاه را هم با خود
ببرند.- تو از كجا مىدانى؟!اسماعيل مىخندد و مىگويد:«تجربه! راز ستاره، از منشب زنده دار پرس!» چند روز طول مىكشد تا در خيابانهاى نزديك بهدانشگاه، يك اطاق براى دختر دايى و
دوستان ديگرشپيدا شود. آنها به خانه جديد نقل مكان مىكنند.اسماعيل هفتهاى يكبار مىآيد و به دختر دايىاشسرى مىزند. مىترسد كه در آن
شلوغىها گرفتارى برايشپيش بيايد.× × × تظاهرات عليه حكومت شاه رنگ و بويى ديگر گرفتهبود و او با تمام وجود در اين حركت
سهيم بود.يك پايش جنوب بود و پاى ديگرش تهران، مىگفت:«اگر دانشگاه تعطيل شود، انقلاب كه
تعطيل نمىشود.» شايد روزهاى آخرى كه در دانشگاه اهواز بود و خبرقبولىاش در دانشگاه تهران به او
رسيد فكر نمىكرد كه پا درچه راه سختى خواهد گذاشت. امّا حالا از همه اينسختىها
از شركت در تظاهرات واز كتك خوردن به دستمأموران ساواك لذت مىبرد. لذتى كه در هيچ
جاى ديگرنمىتوانست پيدا كند. لذت مبارزه.در همان روزهاى شلوغ بود كه از دختر دايىاشخواستگارى كرد.دختر دايى اول از پيشنهاد اسماعيل جا خورد. امّا بعدفهميد كه او تا چه اندازه به
خواستهاش اصرار دارد.شهادت يكى از نزديكان به دست مأمورين شاه در اهوازمدتى ازدواج آنها را مسكوت گذاشت؛
امّا بالاخره با همازدواج كردند. و آن روزهاى خوب با پيروزى انقلاباسلامى ايران همراه
بود.