ميتينگ - م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ - نسخه متنی

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ميتينگ

اوّلين سخنران آن روز اجتماع دانشجويان، سر دسته‏يكى از گروههاى سياسى است. در ميان
جمعيت مى‏توان‏يكى دو مأمور ساواك را نشان كرد و شناخت. امّا حتماً آنهاتعدادشان
بيشتر از يكى دو نفر است.

اسماعيل نيمى از حواسش پيش سخنران است و نيم‏ديگرش به اين‏كه توسط افراد ساواك
شناسايى نشود.

مدام جايش را عوض مى‏كند و از لا به لاى جمعيت به‏اين سو آن سو مى‏رود اگر يك بار
ديگر دستگير شود،معلوم نيست به اين زودى‏ها بتواند از زندان رها شود.

وقتى نزديك دختر دايى‏اش مى‏رسد كنارش مى‏ايستد وبا صدايى آرام مى‏گويد: «در
صحبتهاى اينها اثرى از خدا وپيغمبر نيست. مثل اين‏كه اصلاً فراموش كرده‏اند براى
چى‏مبارزه مى‏كنند!» دختر دايى كلاسورش را اين دست و آن دست مى‏كندمى‏گويد:« معلوم است. با رژيم شاه
مبارزه مى‏كنند و اين‏دخلى به خدا و پيغمبر ندا رد!» - تو مثل آنها اشتباه مى‏كنى.

- چه اشتباهى.

يكى دو نفر سر بر مى‏گردانند و به پچ پچهاى آنان‏اعتراض مى‏كنند.

اسماعيل آرامتر مى‏گويد: «گيريم مبارزات ثمر داد وحكومت شاه ساقط شد. بعد از آن چه
حكومتى قرار است‏مملكت را اداره كند؟» - نمى‏دانم!

- خوب ديگر، ازاكثر اين بچه ها هم بپرسى نمى‏دانند.اينها فقط به مبارزه و ساقط كردن
حكومت شاه فكر كنند.

دختر دايى سرش را به زير مى‏اندازد و بيشتر به حرفهاى‏اسماعيل فكر مى‏كند. و در
همان افكار است كه ناگهان‏صداى شليك چند گلوله و نعره مأمورانى كه با لباس‏شخصى در
ميان دانشجويان رخنه كرده اند جمعشان راپراكنده مى‏كند.

هر كس از طرفى پا به فرار مى‏گذارد. در يك آن همه چيزبه هم مى‏ريزد. صداى يكى دو
تير ديگر در محوطه‏مى‏پيچد و دانشجويان را بيشتر پراكنده مى‏كند. اسماعيل‏به دنبال
دختر دايى‏اش مى‏رود تا بلايى به سرش نيايد.

وقتى از محوطه دور مى‏شوند، مأمورين چند دختردانشجو را دستگير كرده و آنها را سوار
ماشين مى‏كنند.ديدن اين صحنه دختر دايى را از رفتن باز مى‏دارد.اسماعيل خط نگاه او
را دنبال مى‏كند و دختران دانشجو رامى‏بيند.

- آنها را مى‏شناختى؟ - آره همگى از بچه‏هاى خوابگاه هستند.

- براى تفريح آمده بودند.

- نه همه‏شان سرشان درد مى‏كند براى اين جور كارها.

- پس بهتر است كه فكر خوابگاه را از سرت بيرون كنى.

- براى چى!؟ - تا دو سه ساعت ديگر مأمورين مى‏آيند تادانشجوهاى داخل خوابگاه را هم با خود
ببرند.

- تو از كجا مى‏دانى؟!

اسماعيل مى‏خندد و مى‏گويد:«تجربه! راز ستاره، از من‏شب زنده دار پرس!» چند روز طول مى‏كشد تا در خيابانهاى نزديك به‏دانشگاه، يك اطاق براى دختر دايى و
دوستان ديگرش‏پيدا شود. آنها به خانه جديد نقل مكان مى‏كنند.

اسماعيل هفته‏اى يكبار مى‏آيد و به دختر دايى‏اش‏سرى مى‏زند. مى‏ترسد كه در آن
شلوغى‏ها گرفتارى برايش‏پيش بيايد.

× × × تظاهرات عليه حكومت شاه رنگ و بويى ديگر گرفته‏بود و او با تمام وجود در اين حركت
سهيم بود.

يك پايش جنوب بود و پاى ديگرش تهران، مى‏گفت:«اگر دانشگاه تعطيل شود، انقلاب كه
تعطيل نمى‏شود.» شايد روزهاى آخرى كه در دانشگاه اهواز بود و خبرقبولى‏اش در دانشگاه تهران به او
رسيد فكر نمى‏كرد كه پا درچه راه سختى خواهد گذاشت. امّا حالا از همه اين‏سختى‏ها
از شركت در تظاهرات واز كتك خوردن به دست‏مأموران ساواك لذت مى‏برد. لذتى كه در هيچ
جاى ديگرنمى‏توانست پيدا كند. لذت مبارزه.

در همان روزهاى شلوغ بود كه از دختر دايى‏اش‏خواستگارى كرد.

دختر دايى اول از پيشنهاد اسماعيل جا خورد. امّا بعدفهميد كه او تا چه اندازه به
خواسته‏اش اصرار دارد.

شهادت يكى از نزديكان به دست مأمورين شاه در اهوازمدتى ازدواج آنها را مسكوت گذاشت؛
امّا بالاخره با هم‏ازدواج كردند. و آن روزهاى خوب با پيروزى انقلاب‏اسلامى ايران همراه
بود.



/ 18