بدر - م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ - نسخه متنی

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بدر

روز دوم عمليات بود. تازه خورشيد از پشت خاكريزهاسر بر آورده بود كه صداى عده‏اى،
اسماعيل را از خواب‏بيدار كرد. بعد از نماز صبح نتوانسته بود طاقت بياورد. به‏داخل
يك سنگر حفره‏اى كوچك كه در دل خاكريز كنده‏شده بود بى‏آنكه به انفجار آنهمه خمپاره
و توپ، اهميتى‏دهد. اما حالا عده‏اى از قرارگاه آمده بودند دنبالش:

- برادر دقايقى...كجا هستيد؟!

و صداى آنها در خط مى‏پيچد.

- برادر دقايقى... صداى ما را مى‏شنوى؟!

اسماعيل سرش را از گوشه سنگر بيرون آورد وگفت:«بله! اينجا هستم» با يك نگاه بچه‏هاى قرارگاه را شناخت:

- چه كار داريد؟ - برادر دقايقى، شما كجا هستيد. از ديروز تا حالا همه‏جا را دنبالتان گشتيم ديگر
داشتيم نااميد مى‏شديم!

- نترسيد، فعلاً كه مى‏بينيد زنده هستم.

بچه‏ها با تعجب به همديگر نگاه كردند و به چهره خاك‏آلود و خسته اسماعيل خيره شدند:

- شما تو خط مانديد؟ - چطور، مگر ما آدم نيستيم و نمى‏توانيم توى خطمقدم بمانيم؟!

- آخر، توى قرارگاه همه با شما كار دارند.

- ما كارهاى قرار گاه را همين‏جا انجام مى‏دهيم،اينطورى بى‏سيم هم لازم نداريم!

- برادر اسماعيل، اينجا كه خطرناك است.

- اگر خطرى هست بايد براى همه باشد. من با نيروهاى‏عادى هيچ فرقى ندارم.

هنوز حرف اسماعيل تمام نشده بود كه خمپاره‏اى درآن نزديكى زوزه كشان به زمين خورد و
منفجر شد.

بچه‏هاى قرارگاه با شنيدن صداى صوت خمپاره خيزرفتند روى گل و لجن.

وقتى از جا بلند شدند، اسماعيل زد زير خنده و بادست به آنها اشاره كرد.

بچه‏ها با ناراحتى گلها را از سر و صورت و لباس خودپس زدند.

اسماعيل با همان قمقمه‏اى كه سرداده بود گفت: «حالاشديد مثل رزمنده‏هاى توى خط! تا
شما باشيد كه با لباس‏اطو كشيده به عمليات نيايد!!» - عده‏اى از گردانها راه را گم كرده‏اند نمى‏دانند كجاهستند.

اسماعيل با اشاره از آنها خواست كه جلوتر بيايند و درحالى كه از شوخى كه با بچه‏هاى
قرارگاه كرده بود هنوزشادمان بود گفت: «هر كس كه راه را گم كرد، بايد سه باربگويد
اهدنا صراط المستقيم و باز هم خنديد. اسماعيل‏بالاى خاكريز رفت واز روى منطقه
عملياتى، بچه‏ها راتوجيه كرد:

- آنجا تانكهاى عراقى هستند. آن طرف هم جاده‏اى‏است كه به طرف اتوبان بصره مى‏رود.
خلاصه تا كربلاراهى، نمانده امّا تا شما قرارگاهى‏ها مرد ميدان نشويد ازكربلا خبرى
نيست...

هنوز حرفها و شوخى‏هاى اسماعيل تمام نشده بود كه‏صداى حرف زدن عده‏اى به عربى، همه
را به خود آورد!

- عراقى‏ها، صداى عراقى‏ها مى‏آيد!!

و بعد آنها كه اسلحه همراه داشتند، آماده شليك شدند.

اسماعيل باز هم گفت:« نه نگران نباشيد اينها خودى‏هستند. صدا از داخل سنگرهاى
خودمان مى‏آيد!» - پس چرا عربى حرف مى‏زنند.

- براى اين‏كه عرب هستند!

بچه‏ها، هاج و واج همديگر را نگاه كردند.

- يعنى چه؟ - اينها عراقى‏هايى هستند كه با ما همكارى مى‏كنند.يك گردان كوچك از تيپ امام
صادق)ع(.

- جالب است قبلاً چيزهايى شنيده بوديم؛ امّانمى‏دانستيم عربِ به اين غليظى باشند.

- اينها از مخالفان رژيم صدام هستند. من هم در همين‏يكى دو روزه با آنها آشنا شدم.
امّا بايد بگويم آدمهاى‏باايمان و شجاعى هستند و براى اين‏كه دشمن را هم
خوب‏مى‏شناسند. خوب مى‏توانند بجنگند.

يكى از بچه‏ها پرسيد:« امّا اگر در ميان سربازان عراقى‏يكى از دوستان و همسايه‏ها
يا همشهرى خود را در آن‏طرف خاكريز ببينند، آيا باز هم به آنها شليك مى‏كنند؟!» اسماعيل كمى مكث كرد:

- مهم اين است كه بدانند طرف حق را گرفته‏اند.بقيه‏اش ديگر فرقى نمى‏كند.

- حتى اگه فقط بعثى‏ها را هم بزنند باز هم به نفع‏ماست..

- حالا شما چرا همين‏جا مانده‏ايد؟!

مى‏خواستم بيشتر با اينها باشم. تا با اخلاق و رفتارشان‏آشنا بشوم. طرحى به ذهنم
رسيده كه بايد راجع به آن‏بيشتر فكر كنم.

- چه طرحى؟

- بايد بيايم به قرارگاه و با بچه‏ها صحبت كنم. شايدبشود با اينها يك تيپ و حتى يك
لشگر مستقل تشكيل‏داد.

- امّا مگر اينها چقدر هستند؟

- فقط اينها نيستند. در اين فكرم كه شايد اسراء عراقى‏كه پى به حقانيت ما برده‏اند
هم حاضر باشند براى مابجنگند.

حرفهاى اسماعيل بچه‏هاى قرارگاه را شگفت زده كرد باآن كه عده‏اى با حرفهاى او مخالف
بودند؛ امّا نمى‏توانستندحدس بزنند كه اين طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.

/ 18