بدر
روز دوم عمليات بود. تازه خورشيد از پشت خاكريزهاسر بر آورده بود كه صداى عدهاى،اسماعيل را از خواببيدار كرد. بعد از نماز صبح نتوانسته بود طاقت بياورد. بهداخل
يك سنگر حفرهاى كوچك كه در دل خاكريز كندهشده بود بىآنكه به انفجار آنهمه خمپاره
و توپ، اهميتىدهد. اما حالا عدهاى از قرارگاه آمده بودند دنبالش:- برادر دقايقى...كجا هستيد؟!و صداى آنها در خط مىپيچد.- برادر دقايقى... صداى ما را مىشنوى؟!اسماعيل سرش را از گوشه سنگر بيرون آورد وگفت:«بله! اينجا هستم» با يك نگاه بچههاى قرارگاه را شناخت:- چه كار داريد؟ - برادر دقايقى، شما كجا هستيد. از ديروز تا حالا همهجا را دنبالتان گشتيم ديگر
داشتيم نااميد مىشديم!- نترسيد، فعلاً كه مىبينيد زنده هستم.بچهها با تعجب به همديگر نگاه كردند و به چهره خاكآلود و خسته اسماعيل خيره شدند:- شما تو خط مانديد؟ - چطور، مگر ما آدم نيستيم و نمىتوانيم توى خطمقدم بمانيم؟!- آخر، توى قرارگاه همه با شما كار دارند.- ما كارهاى قرار گاه را همينجا انجام مىدهيم،اينطورى بىسيم هم لازم نداريم!- برادر اسماعيل، اينجا كه خطرناك است.- اگر خطرى هست بايد براى همه باشد. من با نيروهاىعادى هيچ فرقى ندارم.هنوز حرف اسماعيل تمام نشده بود كه خمپارهاى درآن نزديكى زوزه كشان به زمين خورد و
منفجر شد.بچههاى قرارگاه با شنيدن صداى صوت خمپاره خيزرفتند روى گل و لجن.وقتى از جا بلند شدند، اسماعيل زد زير خنده و بادست به آنها اشاره كرد.بچهها با ناراحتى گلها را از سر و صورت و لباس خودپس زدند.اسماعيل با همان قمقمهاى كه سرداده بود گفت: «حالاشديد مثل رزمندههاى توى خط! تا
شما باشيد كه با لباساطو كشيده به عمليات نيايد!!» - عدهاى از گردانها راه را گم كردهاند نمىدانند كجاهستند.اسماعيل با اشاره از آنها خواست كه جلوتر بيايند و درحالى كه از شوخى كه با بچههاى
قرارگاه كرده بود هنوزشادمان بود گفت: «هر كس كه راه را گم كرد، بايد سه باربگويد
اهدنا صراط المستقيم و باز هم خنديد. اسماعيلبالاى خاكريز رفت واز روى منطقه
عملياتى، بچهها راتوجيه كرد:- آنجا تانكهاى عراقى هستند. آن طرف هم جادهاىاست كه به طرف اتوبان بصره مىرود.
خلاصه تا كربلاراهى، نمانده امّا تا شما قرارگاهىها مرد ميدان نشويد ازكربلا خبرى
نيست...هنوز حرفها و شوخىهاى اسماعيل تمام نشده بود كهصداى حرف زدن عدهاى به عربى، همه
را به خود آورد!- عراقىها، صداى عراقىها مىآيد!!و بعد آنها كه اسلحه همراه داشتند، آماده شليك شدند.اسماعيل باز هم گفت:« نه نگران نباشيد اينها خودىهستند. صدا از داخل سنگرهاى
خودمان مىآيد!» - پس چرا عربى حرف مىزنند.- براى اينكه عرب هستند!بچهها، هاج و واج همديگر را نگاه كردند.- يعنى چه؟ - اينها عراقىهايى هستند كه با ما همكارى مىكنند.يك گردان كوچك از تيپ امام
صادق)ع(.- جالب است قبلاً چيزهايى شنيده بوديم؛ امّانمىدانستيم عربِ به اين غليظى باشند.- اينها از مخالفان رژيم صدام هستند. من هم در همينيكى دو روزه با آنها آشنا شدم.
امّا بايد بگويم آدمهاىباايمان و شجاعى هستند و براى اينكه دشمن را هم
خوبمىشناسند. خوب مىتوانند بجنگند.يكى از بچهها پرسيد:« امّا اگر در ميان سربازان عراقىيكى از دوستان و همسايهها
يا همشهرى خود را در آنطرف خاكريز ببينند، آيا باز هم به آنها شليك مىكنند؟!» اسماعيل كمى مكث كرد:- مهم اين است كه بدانند طرف حق را گرفتهاند.بقيهاش ديگر فرقى نمىكند.- حتى اگه فقط بعثىها را هم بزنند باز هم به نفعماست..- حالا شما چرا همينجا ماندهايد؟!مىخواستم بيشتر با اينها باشم. تا با اخلاق و رفتارشانآشنا بشوم. طرحى به ذهنم
رسيده كه بايد راجع به آنبيشتر فكر كنم.- چه طرحى؟
- بايد بيايم به قرارگاه و با بچهها صحبت كنم. شايدبشود با اينها يك تيپ و حتى يك
لشگر مستقل تشكيلداد.- امّا مگر اينها چقدر هستند؟
- فقط اينها نيستند. در اين فكرم كه شايد اسراء عراقىكه پى به حقانيت ما بردهاند
هم حاضر باشند براى مابجنگند.حرفهاى اسماعيل بچههاى قرارگاه را شگفت زده كرد باآن كه عدهاى با حرفهاى او مخالف
بودند؛ امّا نمىتوانستندحدس بزنند كه اين طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.