بازجويى - م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

م‍ه‍اج‍ر ک‍وچ‍ک‌ - نسخه متنی

م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بازجويى

- بيا تو، همان‏جا روى صندلى بنشين.

اسماعيل بى‏آنكه به چيزى نگاه كند داخل اتاق شد. درحالى كه سرش را پايين انداخته
بود روى صندلى نشست - سواد كه دارى.

- بله - پس اسم و فاميل و مشخصاتت را اينجا بنويس. فقطحواست باشد كه چرند و پرند ننويسى
اگه دروغ بنويسى‏همين خودكار را لاى انگشتانت مى‏گذارم كه استخوانهاى‏دستت بزند
بيرون.

اسماعيل ورقه را برداشت و شروع به نوشتن كرد.

نام: اسماعيل - نام خانوادگى: دقايقى - فرزند: قنبر -شماره شناسنامه 1172: - متولد:
1333 مسجد سليمان -شغل: هنرجوى هنرستان صنعتى شركت ملى نفت ايران -اهواز ورقه را به سمت بازجو گرفت و بى‏حركت ايستاد.بازجو سيگارى روشن كرد و از بالا تا
پايين اتاق را متفكرانه‏طى كرد. صداى قدمهايش در چهار سوى ديوارى پيچيد وميان خشت و آجرها فرو رفت.

در آن تاريكى به جز نور كم رمق چراغ مطالعه، كور سوى‏سرخ رنگ آتش سيگار بازجو چيز
ديگرى ديده نمى‏شد.

- بده ببينم چى نوشتى.

ورقه را از دستش كشيد و نگاهى سرسرى به آن‏انداخت و بعد آن را به سمت اسماعيل پرتاب
كرد.

ورقه در هوا تاب خورد و آرام بر كف سنگى و سرد اتاق‏نشست.

- مرا مسخره كردى يا خود تو.

اسماعيل كه نگاهش روى ورقه و سنگفرش اتاق‏خشكيده بود، لب از لب باز نكرد.

سيلى محكم بازجو زنگ گوشش را به صدا درآورد.

سرش گيج رفت و روى صندلى نشست.

- چه كسى گفت: بنشينى. بلند شو!

ناسزاها و فحشهاى بازجو در صداى زنگ دار سيلى گم‏شد. انگار كه اسماعيل هيچ چيز
ديگرى را نمى‏شنيد. وتنها و تنها به دردى فكر مى‏كرد كه در نيمه چپ صورتش‏خشكيده
بود.

- فكر كردى با بچه طرفى. زود باش ورقه را بردار و همه‏چيز را بنويس. بنويس عضو كدام
گروه هستى، دوستانت‏چه كسانى هستند. براى چى دستگير شدى، در فكرت چه‏مى‏گذرد.

اسماعيل كه خود را براى سيلى بعدى آماده كرده بودورقه را برداشت و از بازجو براى
نشستن اجازه گرفت.

روى دسته صندلى خم شد و براى جور كردن دليل‏دستگيريش فكر كرد.

صداى قدمهاى بازجو از اتاق بيرون رفت و در آهنى‏زوزه كشان به هم خورد. حالا صداى
داد و فرياد بازجو ازاتاق بغل مى‏آمد.

لابد سر وقت يكى ديگر از بچه‏ها رفته بود. شايد رحيم،شايد هم محسن. بايد قصه‏اى را
سر هم مى‏كرد كه بازجو به‏حرفهايش شك نبرد.از آن قصه‏هايى كه بعضى اوقات براى‏دختر
دايى‏هايش مى‏بافت و آنها را از خنده روده بُر مى‏كرد. امّا نه، بازجو اهل شوخى نبود. قصه‏هاى خنده‏دار به دردبازجو
نمى‏خورد.حرف بى‏ربط تحويل او بدهم حسابم بامشت و لگد است . ولى خيلى خنده دار است.
اينهاخودشان مرا دستگير كرده‏اند . و حال مى‏گويند دليل‏دستگيريت را بنويس...

- خدايا چه بنويسم، نكند قضيه مجسمه رضاشاه لورفته باشد.يا اين گروه كوچكى كه قرار
است اسمش را«منصورون» بگذاريم؟! چه اشتباهى كردم. نبايد به اهوازمى‏آمدم. دايى كه
گفته بود پايم به در هنرستان برسد كت‏بسته تحويلم مى‏دهند.اى كاش گوش كرده بودم.
امّا آخرش‏چى؟ تا كى مى‏توانستم خانه دوستانم مخفى بمانم؟ گفتم‏مى‏روم يا زنگى
زنگى، يا رومى رومى... اصلاً براى بازجومى‏نويسم، ما يك گروه تشكيل داده بوديم و
مى‏خواستيم‏روى بچه‏هاى پُر روى هنرستان را كم كنيم. و چون اين‏بچه‏ها پدرشان در
دستگاه دولت كاره‏اى بودند، فكر كردندما قصد سياسى داريم. ما فقط چند بار دعوا
كرديم همين وبس.نام گروهمان هم گذاشته بوديم مثلاً «انتقام سخت»اعضاى گروه هم همين
رحيم و محسن بودند...» واگويه‏هاى اسماعيل با خودش تمامى نداشت. ومعلوم بود كلمه‏اى از اين افكار را بر
روى كاغذ نخواهد برد.بيشتر از خودش به فكر رحيم و محسن بود و با خودمى‏گفت: «معلوم
نيست آنها مشغول بافتن چه داستانى‏هستند؟!» مى‏دانست كه محكوم مى‏شود. تنها غصه‏اش از اين بودكه توصيه دايى را سرسرى گرفته بود
و با پاى خودش دردام افتاده بود. آخر دايى، چند روز قبل از آن، وقتى‏مأمورين در
آغاجارى به خانه‏شان ريخته بودند و وسايلش‏را زير رو كرده بودند، با او تماس گرفته
بود و گفته بود بروددر جايى پنهان شود.

اسماعيل هم اين كار را كرده بود؛ امّا فكر مى‏كرد بعد ازچند روز آبها از آسياب
افتاده است.

بازجو پرونده او را همانطور كه خودش مى‏خواست‏تكميل كرد و به رئيس بالاتر سپرد.
بى‏آنكه به كاغذهاى‏سياه شده توسط اسماعيل حتى نگاهى بيندازد.

او را به يك ماه زندان محكوم كردند؛ امّا به گفته قاضى،چون سن و سال كمى داشت بايد
به دارالتأديب مى‏رفت.دارالتأديب در واقع زندان بچه‏ها بود.

وقتى آن يك ماه به پايان رسيد اسماعيل فهميد ديگرنمى‏تواند در هنرستان درس بخواند.
تنبيه دوّم او اخراج ازهنرستان صنعت نفت بود.

با آنكه مدير آن روز پرونده اسماعيل را زير بغلش زده واو را اخراج كرده بود امّا او
ته دلش خوشحال بود كه هنوزكسى موضع بمب گذارى در زير مجسمه رضاشاه رانمى‏داند...



/ 18