اسير يا مجاهد
فرمانده اردوگاه كه از حرفهاى اسماعيل شوكه شده بودبا تعجب مىگويد:« مىخواهيداينها را آزاد كنيد؟!»
- آزادِ آزاد، بايد ديد آنهايى را كه به قول شما توبهكردهاند، نماز مىخوانند و
اصلاً آدم ديگرى شدهاند، تا چهاندازه به راهى كه برگزيدهاند پاىبند هستند.- امّا ايمان زبانى با عملى فرق دارد.اسماعيل با لحنى كه بيشتر به شوخى مىماند،مىگويد:« يادت باشد كه براى يك طلبه
مستعفى، كلاسعقيدتى نگذارى!» - مىدانم كه اين حرفها را فوت آبى؛ امّا بعضى از اينهابعثى هستند، حتى عدهاى شان
براى صدام جشن تولدمىگيرند. آنها آدمهاى خطرناكى هستند!- نترس ما با بعثىها كارى نداريم.!- امّا عدهاى از اسيران تواّب، همين بعثيها هستند.اسماعيل با اطمينانى كه انگار آخر و عاقبت كار آنها رامىداند،مىگويد: «پس چه
بهتر! آدمى كه گذشتهاش خيلىبد باشد. اگر توبه كند از آدمهاى پاك و بىگناه بهتر
استچرا كه او توانسته خودش را از منجلابى كه در آن بودهبيرون بكشد. سپس لابد
مىتواند از بقيه بهتر هم بشود.فرمانده اردوگاه اسراء كه از دوستان نه چندان قديمىاسماعيل است مىگويد: من كه
حريف زبان تو نمىشوم!بهتر است بريم داخل و خودت همه چيز را ببينى.- مىدانم داخل آسايشگاهها چه خبر است. بهتر استليست اسرا را بدهى.اسماعيل با عجله نگاهى به ليست مىاندازد و اسامىكسانى كه جلوى اسمشان ضربدر خورده
از نظر مىگذراند.آنها توّابين هستند.وضع اردوگاههاى ديگر بهتر از اردوگاه شماست.- چطور مگه؟
- شما خيلى كم تواب داريد. نكند آنها روى شما تأثيربگذارند. فردا روزى ببينيم شماها
رفتهايد و بعثى شديد!!دوست اسماعيل روى پيشانىاش مىزند با خندهمىگويد:
«نترس ممكن است از دست اسراى
عراقى ديوانهبشوم؛ اما بعثى نمىشوم.»
- تو هم نترس، هنوز با طرح من موافقت نكردهاند. بااين حساب تو هنوز مىتوانى در
كنار دوستان عراقى خودبمانى و از زندگى با آنها لذت ببرى.اسماعيل از روى ليست چند اسير را انتخاب مىكند ومىگويد: «مىخواهم با اينها صحبت
كنم.» صحبت با اسرا براى اسماعيل هم جالب است همتأسف انگيز. اسرا از زندگى سخت خود در
دوران قبل ازاسارت مىگويند. از موقعى كه در ارتش عراق خدمتمىكردند و مجبور بودند
هر دستورى را اجرا كنند. بيشترآنها سرباز بودند و به زور روانه جبههها شده بودند.
آنها ازفرماندهان خود دل پرى داشتند. و همچنين از صدام.مىگفتند او باعث بدبختىشان
شده است.اولين اسيرى كه اسماعيل با او صحبت كرد اهل كربلابود. جوانى نورانى كه خودش تسليم
نيروهاى ايرانى شدهبود. پدرش از خادمين حرم امام حسين(ع) بود و خودشهم از بچهگى
در يك كتاب فروشى نزديك حرم كار مىكرد.صحبت با او به درازا كشيد. چرا كه او از
كربلا و حرم مطهرسيد الشهداء مىگفت با آن حرفها اسماعيل را هوايى كردهبود.اسير دوم، يك كُرد بود، كه او را با تهديد به سربازىفرستاده بودند.مىگفت:« چند ماه از دست مأمورين بعثى در كركوكپنهان شده بودم؛ اما آنها پدر و
مادرم را گرفتند و به زندانبردند و شرط آزادى آنها اين بود كه من بروم و خودم
رابراى سربازى معرفى كنم.» اما اسير آخرى براى اسماعيل از همه جالبتر بود، اويك بعثى تواب بود و خودش اقرار
مىكرد كه از نيروهاىوفادار به صدام بوده. اما وقتى اسير مىشود به دروغهاىصدام
پى مىبرد و تازه مىفهمد كه ايرانىها چه انسانهاىشريفى و چه مردم خوبى هستند. و
به خاطر جنگيدن باآنها از خدا طلب آمرزش مىكند او مىگويد اگر رزمندههاىايرانى
به دادش نمىرسيدند، داخل يك نفربر زرهىمىسوخت و چيزى از جنازهاش باقى نمىماند.و بعد تعريف كرد كه چگونه يك بسيجى كم سن و سالاو را كمك كرد و از داخل نفربر
بيرون كشيد.اسماعيل با شنيدن حرفهاى آنها در تصميمى كه گرفتهبود، مصممتر شد. او حالا بيش از
يك سال بود كه داشتمسئولين و فرماندهان را راضى مىكرد كه با طرحشموافقت كنند؛ او
مىدانست كه با اين كار چه تحول بزرگىدر جبهههاى جنگ رخ خواهد داد.