هجرت
شنيده بود كه مردان بزرگ، براى رسيدن به آرزوهايشانهجرت مىكنند و خوانده بود كهپيامبر و اصحابش هم بهخاطر مبارزه با ظلم و بيداد مهاجرت كردند. آن هم باخانواده و
اهل و عيال.مىدانست در هجرت رمز و رازى است كه بايد آن راتجربه كند. رمز و رازى كه از اراده
آدم، فولاد مىسازد و او رادر برابر حوادث، مانند كوه مقاوم مىكند. قبلا
ًسرنوشتانسانهاى بزرگ را در كتابها مرور كرده بود، همانهايى كهموفقيتشان با يك
سفر دور و دراز شكل گرفته بود و درسرزمينى ديگر پيدا كرده بودند و برايش جالب بود كه همهآنها به چيزى كه مىخواستند
مىرسيدند.بهبهان شهر خوش آب و هوايى بود؛امّا براى خانواده اوكه در فقر و تنگدستى روزگار
مىگذراندند،تنها آب و هوانمىتوانست دليلى براى ماندن باشد.از آن رو خانواده
اوسختى هجرت را به جان خريدند و راهى سرزمينى شدندكه چاه نفت داشت و ميهمانان
خارجى. در اصل، ميهمانانخارجى به خاطر چاههاى نفت مقيم آن سرزمين بىآب وعلف شده
بودند و آنها مىدانستند كه هر جا ميهمان باشدكار و درآمد هم هست...آنجا شهركى كوچك به نام، آغاجارى بود كه فكرمىكردى آخر دنياست! گرما و آفتاب
سوزانش در روز ازيك سو،و غربت احساس تنهايىاش در شب از سوىديگر.امّا او و خانوادهاش به اميد هم آمده بودند. آنها به هممىگفتند: چون ما خانواده
پُرجمعيتى هستيم، يكديگر را ازتنهايى در مىآوريم.بعدها كه دايى و اهل و عيالش هم به شهر آغاجارىآمدند،آنها بيشتر خوشحال شدند و
رفته رفته به آنجا عادتكردند.در آغاجارى كار بود و نعمت فراوان.پدرش از شركتنفت سفارش لباس مىگرفت و براى
كارگرهاى آنجا لباسمىدوخت و بعضى وقتها كه كارش زياد بود از اسماعيل وپسرهاى
ديگرش هم كمك مىگرفت.پسرها در زدن جا دكمه،گرفتن سرنخها و خلاصه در كاردوخت و دوز به پدرشان كمك
مىكردند و او رفته رفته،توانست در آنجا خانهاى دست و پا كند. خانهاى كوچك كهدر
آن آرزوهايى بزرگ شكل مىگرفت.